10 فروردین 1401 - رمان دونی

روز: 10 فروردین 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 32

جمله‌اش را تمام نکرده با صدای نعره‌ای که شنید بی اختیار از جا پرید. دستش را روی قلبش گذاشت و از روی تخت بلند شد. نگاهش را به دیوار مقابلش که با یک کاغذ دیواری براق پوشانده شده بود دوخت. دوباره صدای فریاد قبلی بلند شد. _ گُه خوردی حروم زاده‌ی عوضی…می‌دم پوستت رو زنده زنده بکنن… افرا ترسیده چند

ادامه مطلب ...

غزال گریز پا پارت 22

    اتوبوس برای نماز ظهر ، روبه روی مسجدی ایستاده بود . زهرا قصد نداشت غزال را بیدار کند چرا که میدانست این چند شب را تا صبح بیدار بوده و این خواب هرچند کوتاه را برایش لازم میدید . آرام از کنارش رد شده و از اتوبوس پیاده شد ، همزمان مهراد با دیدنش پرسید :   غزال

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 37

جمله اش تمام نشده بازویش بین انگشت های آلپ‌ارسلان اسیر شد صدای نفس های خشمگینش را می شنید بی ملاحظه با شدت دستش را سمت اتاق آخر سالن کشید و داخل هلش داد دلارای خودش را کنترل کرد تا جیغ نکشد فضای اتاق تاریک بود ارسلان در را بهم کوبید و روی تخت یک نفره گوشه اتاق پرتش کرد دلارای

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 38

همین که از درخونه زدیم بیرون دست عمادو ول کردم… عمادم خودشو به اون راه زد و دزدگیر رو زد و به طرف ماشین رفت… خجالت میکشیدم.. اما انگار راه فراری نبود.. دلو زدم به دریا و رفتم سوار شدم.. همین که نشستم عماد گفت: _نمیدونم چطور تشکر کنم.. اصلا دلم نمیخواد مجبورت به ملاقات فرداشب کنم و…. _نه اصلا..

ادامه مطلب ...
رمان افگار

رمان افگار پارت 8

حنا با دیدن مهسا، چند بار به روی تشک زِواردر رفته زد و گفت: – بپر بالا. مهسا بدون اینکه به حنا نگاه کند،دوتا چشم داشت دوتا دیگر هم قرض گرفت و خیره به دختری که خواب بود شد.گفت: – نه، باید برم. الان میان گیر میدن چرا اینجا وایسادم،فقط محض ارضا شدن اومدم. حنا بانیشخند جون کشداری گفت: –

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 85

– مطمئنید حالش خوب بود ؟ – آره عزیزم ……… چطور مگه ؟ خورشید پر بغض سر تکان داد و لبخند بسته ای زد و مانتواَش بیشتر میان پنجه هایش فشرده شد . – هیچی ……. دلم یکدفعه ای شور افتاد . ببخشید خاله ، من از موبایل کسی باهاتون تماس گرفتم …….. فرصت مناسبی پیدا کردم مجدداً باهاتون تماس

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 16

یعنی.. یعنی همه اینا یه نشونه بود؟ خدا می خواست بهم بفهمونه این دختره.. خیلی بیشتر از چیزی که فکرش و می کردم ضعیفه و توانایی بلاهایی که من قراره سرش بیارم و نداره؟ نه.. اینا همش فکرای چرت و پرته! اصلاً شاید دارم در حقش خوبی می کنم! حالا که انقدر ضعیفه و با کوچکترین اتفاقی به این حال

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 128

با تعجب لب زدم : _برید ؟؟ سری به نشونه تایید تکونی داد _آره باید بریم _بعد این همه مدت اومدید حالا میخواید ک…. توی حرفم پرید : _نمیشه میترسم پلیس بفهمه و برای دستگیریم بیاد دستش رو گرفتم : _ولی بابا جز آدمای خودمون کسی به این خونه رفت و آمد نداره پس چطور میخوان متوجه این موضوع بشن

ادامه مطلب ...