17 فروردین 1401 - رمان دونی

روز: 17 فروردین 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 39

  تارخ خونسرد تماشایش کرد که سامان آرام تر از قبل ادامه داد: _ وقتی افرا بدنیا اومد من بچه بودم. بیست و یک سال بیشتر نداشتم. بلد نبودم باید چطوری نقش پدری رو ایفا کنم… بعدشم بخاطر جدایی از همسرم فاصله‌م با افرا بیشتر شد. تو از شرایط من خبر نداری‌. تارخ با همان حالت خونسردش پرسید: _ الان

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 44

  مروارید لبش را گزید عادت نداشت کسی را قضاوت کند یا دلی را بشکند اما دیگر زله شده بود سعی کرد عذاب وجدان نگیرد از جا بلند شد و سینی را برداشت : _ نه خودش بیاد نه سوپ بیاره … نخواستیم … الان برات از سوپی که خودم درست کردم میارم … توش آب قلم ریختم ارسلان زیر

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 45

  رفتم نشستم توی ماشین و خودمو بی خبراز عالم وآدم کردم و آروم سلام کردم! _سلام! _سلام.. هنوز خوب نشدی؟ از صدای تودماغیم کاملا پیدا بود مریضم وسوالش واقعا مسخره بود اما گفتم: _نه انگار این ویروس قصد نداره از بدن من خارج بشه! ماشینو حرکت داد و گفت: _اوهوم! اما فردا دیگه باید سرکار باشی! _اما من به

ادامه مطلب ...
رمان افگار

رمان افگار پارت 15

  و حال همراه با حنا و دو زن زندانی دیگر نشسته در ونی با آرم نیروی انتظامی در راه دادگاه بودند… دادگاهی که قرار بود حکم به گناهکار یا بی گناه بودنشان بدهد. با رد شدن ماشین از روی دست انداز لحظه ای حس کرد دل و روده اش به دهانش آمده، به زور آب دهانش را قورت داد

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 92

  امیرعلی آنقدر عصبی بود …….. آنقدر بدنش از خشم گر گرفته بود که تب نشسته در تن خورشید را حس نمی کرد . – نمی خوای به دست گلات نگاه کنی ؟ خورشید نگاهش سمت عکس هایی که مقابلش روی پتو ریخته شده بود ، کشیده شد ……… حس کرد به آنی سرش گیج رفت ………. چندبار پلک زد

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 23

  می دونستم الآن داره تو ذهنش میگه «مگه قراره دفعه بعدی هم باشه؟!» ولی خوشبختانه به زبون نیاود.. چون اگه می گفت دیگه یه چیز درشت بارش می کردم.. با قدم های آروم اومد سمتم و ازش خواستم جلوتر بره.. ولی سرش و تند تند به چپ و راست تکون داد و پشتم سنگر گرفت.. چشمام و با بی

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 131

  بدون اینکه سر برگردونم جواب دادم: -هم جام راحته هم لباسم به تو هم ربطی نداره! عصبی شد و گفت: -شیطونه میگه… نه! دیگه ادامه نداد. جمله اش فقط تا همینجا ادامه پیدا کرد. با صدای گریه آلود و تو دماغی شده ای پرسیدم: -چیه ؟هاااان؟ هم اومدی که درشت بارم بکنی…؟! که بهم بگی اومدم اینحا تا دممو

ادامه مطلب ...