روز: فروردین ۲۰, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت ۴۲

    خواست آیفون عمارت را به صدا درآورد که با صدای نا آشنایی سرش را به پشت چرخاند. _ ببخشید شما مال همین عمارتین؟ تارخ یک تای ابرویش را بالا داد. نگاهی به سر و شکل پسر جوان انداخت. تیپ اسپورت اما آراسته‌‌ای داشت. قد و هیکلش معمولی بود و عینک آفتابی‌اش را هم روی موهایش زده بود. چهره‌اش

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۴۷

  ناخواسته لبخند زد اسمش را زمانی که از دهان او در می‌امد دوست داشت! هنوز کامل سمتش برنگشته بود که آلپ‌ارسلان سوییچ ماشین را سمتش پرتاب کرد ترسیده یک قدم عقب رفت و سوئیچ را در هوا قاپید گیج سرتکان داد : _ من رانندگی بلد نیستم! آلپ‌ارسلان با تمسخر خندید : _ نه بابا؟ دلارای سردرگم جواب داد

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت ۴۸

    وقتی دید دارم باحرص و چندش نگاهش میکنم گفت: _چیه چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ _راجع به من چطوری فکرمیکنید شما؟ یه جوری بیشتر حرصمو دربیاره گفت: _فکرنمیکنم که.. ببین الان یه چیزی میگم باز میخوای قهرکنی و ناراحت بشی اصلا بیخیالش! _نه خوبه بگو.. اتفاقا دوست دارم یه چیزایی رو با گوش خودم بشنوم و به خودم بفهمونم!!

ادامه مطلب ...
رمان افگار

رمان افگار پارت ۱۸

    فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت نگاه مسکوتش را به هواپیماهای پارک شده در پارکینگ فرودگاه دوخت و چرا برای خودش گوش گیر نخریده بود؟واقعا چرا؟ -آبان به نظرت بابام بیشتر از سوغاتی خودش خوش حال میشه یا چیزی که برای مامانم خریدم؟ و با به یاد آوردن لباس خواب بادمجانی شیکی که با شیطنت برای مادرش

ادامه مطلب ...
blank

رمان زادهٔ نور پارت ۹۵

  – به تو ربطی نداره که من از اون لعنتی خبر دارم یا نه . سامان انگشتانش را از جیب شلوارش بیرون کشید و دستانش را باز کرد . – آروم باش امیر ……… من اینجا نیومدم که دعوا کنم ……… فقط نگران حال خورشید هستم ……… مثل اینکه چند روز پیش سروناز به لیلا گفته بود حال خورشید

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۲۶

    مطمئناً عکسی براش نمی فرستادم.. چون از همین الآن باید بهش می فهموندم لزومی نداره که تو تک تک کارام دخالت کنه و نظر بده.. اونم بعد از چند باری که دید دارم از دستورات اعصاب خورد کنش سرپیچی می کنم.. بیخیال امر و نهی کردن می شه.. ولی خیال خامی بود.. چون به محض ریختن محتویات شیر

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت ۱۳۳

  با رفتن مهسا عصبی دستای نازی رو از دور کمرم باز کردم و به سمتش چرخیدم _دیووونه شدی نه ؟؟ سرش رو بالا گرفت که با دیدن صورت غرق در اشکش برای ثانیه ای ماتم برد نگاهمو توی صورتش چرخوندم که با دیدن رگه باریکی از خون که روی صورتش روان شده بود اخمام درهم شد و با یه

ادامه مطلب ...