21 فروردین 1401 - رمان دونی

روز: 21 فروردین 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

غزال گریز پا پارت 25

    دیپلمم رو گرفته بودم و در عین ادامه تحصیل ، دلم میخواست کار کنم همونطور که داشتم لباسم رو میپوشیدم صدای در اتاقم بلند شد بفرمایید بلندی گفتم که ماهان اومد داخل :   بیا اینم از سوییچ ماشینتون ، روغنش رو عوض کردم   – مرسی ماهان خب دیگه ، کاری با من نداری ؟   نه

ادامه مطلب ...
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 43

    البته یک موضوع دیگر هم برای ناراحتی او وجود داشت و آن مربوط می‌شد به سال های گذشته. شایلی هم با آویزان شدن حرصش می‌داد. افکارش را کنار گذاشته و وارد سالن بزرگ پذیرایی شد. در کمال تعجبش همه دور هم جمع بودند. علی با دیدنش از جایش برخاست. چشمانش برقی زد و ذوقی که از دیدن تارخ

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 48

    آلپ‌ارسلان لبخند زد و دلارای بلند تر خندید چند دقیقه بعد رو به دلارای پرسید : _ کجاست مدرست؟ دلارای با استرس جواب داد : _ آرمان بیست و چهار ارسلان نگاهی به تابلوها انداخت : _ درست آدرس بده مگه من چندبار اومدم اینجا؟ اگه یاد نداری پیادت کنم همینجا دلارای متعجب خودش را جلو کشید و

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 49

  نیم ساعت از مکالمه ام با عماد گذشت و ازاونجایی هم که امروز سرم خلوت بود داشتم تو گالری گوشیم واسه خودم عکس نگاه میکردم که دراتاق عماد بازشد و بی توجه به من با اخم های وحشتناک توهم رفته به طرف اتاق رضارفت… رضا چند دقیقه قبل رفته بود بیرون اما چون عماد خان منو نادیده گرفته بود

ادامه مطلب ...
رمان افگار

رمان افگار پارت 19

  پر خشم مشتی آب به روی صورت مفلوک مرد درون آینه پاشید و کلافه لباس هایش را از تن در آورده و گوشه ای پرت کرد و زیر لب با خود غرید: -گوه تو این زندگی که هر لحظه اش باید یکی گند بزنه به حالم .خانم بعد از دوماه تور اروپا تازه یادش اومده دلش برای من تنگ

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 96

  جنون آنی به مغزش حمله ور شد و امیرعلی سمت سامان یورش برد ……. مشت می کوبید …… فریاد می کشید ……. نعره می زد …….. اشک می ریخت و ……. سامان حتی برای لحظه ای از خودش دفاع نمی کرد . نفس بریده و خسته خودش را کنار کشید و تن خسته اش را روی زمین انداخت ……..

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 27

  – باشه بابا نترس! – من دیگه برم.. کاری نداری؟ – نه.. بازم مرسی زنگ زدی! – خواهش می کنم! مامان اینا که رفتن بهت پیام میدم خب؟ – باشه! فعلاً! تماس و که قطع کردم.. چشمم تازه به اس ام اسی خورد که میران فرستاده بود: «در و باز کن!» با چشمای گشاد شده زل زدم به ساعتش

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 133

  نه! به هیچ قیمتی دیگه نمیخواستم از دستش بدم. میخواستم تا همیشه من مال اون و اون مال من باشه! واسه همین سرمو تکون دادم و گفتم: -باشه…سعیمو میکن… خیلی جدی رش رو به طرفین تکون داد و تهدید کنان گفت: -نه دیگه…نداشتیم…من تلاش ملاش و سعی می حالیم نیست! تو رفتی اونجا و به اون پسره یا هر

ادامه مطلب ...