رمان الفبای سکوت پارت 45
رحمان منتظر دستورش ایستاده بود. همیشه همین بود. کافی بود برای مدتی کوتاه حواسش از مزرعه پرت شود، آن وقت حتما یک نفر گندی بالا میآورد. پوزخندی زد. چقدر احمق بود که فکر میکرد میتواند روی این دخترک حساب باز کند. او اینجا را با مهد کودک اشتباه گرفته بود. انگار نه انگار که مسئولیتی در این مکان داشته