رمان الفبای سکوت پارت 52
تارخ بی تعارف لقمه را از دست افرا گرفته و تشکری کرد. نگاهی به علی که دو لپی داشت غذایش را میخورد انداخت و گفت: _ امشب نگران جفتتونم. سنگین تر از آبگوشت نبود برا شام؟ علی بیخیال لقمهی دهانش را قورت داد و گفت: _ خو... شمزه…س! کبا…ب رو نمی…خوام. تارخ با لبخند سرتکان داد. وقتی لقمهای که