1 اردیبهشت 1401 - رمان دونی

روز: 1 اردیبهشت 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 54

زور زده بود زبان باز کرده و از او عذر خواهی کند، اما نتوانسته بود و فقط با پشیمانی و پریشانی به رانندگی ادامه داده بود. دم در خانه‌ی افرا هم وقتی خواسته بود عذر خواهی کرده و از او دلجویی کند افرا بی توجه به او از ماشین پیاده شده و با سرعت از آن ها دور شده بود.

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 59

  مقنعه اش را حسابی جلو کشید و سعی کرد کبودی های صورتش را با موهایش بپوشاند نگهبان کنجکاو نگاهش میکرد سرش را پایین انداخت و ارام پرسید : _ ببخشید ایستگاه اتوبوس این اطراف کجاست؟ نگهبان نگاه پرمعنایی به صورت کبودش انداخت دلارای اخم کرد : _ صدای منو شنیدین؟! _ همینو مستقیم برید چهار راه سمت راست ایستگاه

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۶

رمان خلسه: ۱۰۱پارت جمعه بود و کامیار اکیپ را به باغ دعوت کرده بود. افرا و آهیر، معراج و مبینا و شوهرش، مارال، فرید و بابک دوستان آهیر که در سفر رامسر آشنا شده بودند و کامیار خیلی از شخصیت و رفتارشان خوشش آمده بود، دور هم جمع شده بودند. لیلی و کامیار با ذوق و شوق از مهمانهایشان پذیرایی

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 60

  ازماشین پیاده شد و با قیافه ای که تابحال ازش ندیده بودم اومد طرفم… واسه اینکه خودمو نبازم اخم هامو توهم کشیدم و یه جورایی دست پیش گرفتم وگفتم: _چه خبرته؟ داشتی زیرم میگرفتی!!!! _مگه من به تو نگفتم همونجا وایسا تامن بیام؟ هان؟ _آی.. صداتو بیار پایین من آبرو دارما.. بمونم که چی؟ خب الان اومدی؟ بقیه اش؟؟

ادامه مطلب ...
رمان افگار

رمان افگار پارت 30

  حاج یونس کلافه از گریه های تمام نشدنی پریچهر به طرفش رفته و همانطور که دستانش را به دور شانه هایش حلقه میکرد همسرش را به آرامش دعوت میکند: -گریه نکن خانوم،با گریه که چیزی حل نمیشه. توکلت به خدا باشه. حالا هم جای گریه.. با ورود یکباره خاتون به سالن حرفش نیمه تمام می ماند. پریچهر با دیدن

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 107

  – چند روز پیش از کلانتری بهم زنگ زدن که برای شناسایی جسدی به پزشک قانونی برم ……… می گفتن ممکنه اون دختره تو باشی ……… اون روز مردم و زنده شدم خورشید ، مرگ و با چشام دیدم ، جون دادن و با ذره ذره وجودم حس کردم ……… از فکر اینکه اون زن ، اون دختر تو

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 38

  * – میگم شانس آوردیا! با صدای محیا یکی از همکارام توی رستوران.. سفارش مشتری و ارسال کردم و سرم و از تبلت درآوردم: – چرا؟ – آقای سمیع امروز نیست.. وگرنه به خاطر مرخصی دیروز حالت و حسابی می گرفت.. عوضش حرص تو رو سر ما خالی کرد.. اگه بدونی جلوی همه چه جوری سر خانوم شمس داد

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 139

  _میدونی نازی کجاست ؟؟ نفس توی سینه ام حبس شد میخواستم بیخیالش بشم نمیزاشت فهمید عصبی شدم چون پشت سر هم شروع کرد به حرف زدن _آخه میدونی مادر چون هیچ جایی رو نداره بره بمونه میترسم اتفاقی براش ب….. با تمسخر و کنایه وار گفتم : _جاش خوبه خیلیم خوبه !! خاتون ساده که نمیدونست خانوم الان رفته

ادامه مطلب ...