روز: اردیبهشت ۲, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت ۵۵

  بی حوصله مشغول جا به جا کردن شبکه های ماهواره بود که آرش حوله‌ی دستش را به سمتش پرت کرد‌‌. _ چته حاجی؟ تارخ با حرص و در حالیکه از برخورد حوله‌ی خیسی که آرش به سمتش پرت کرده بود چندشش شده بود غرید: _ آرش آدم باش. آرش با ابروهای بالا رفته کنارش آمد و لگدی به پایش

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۷

رمان خلسه: تابستان و مهر و آبان گذشته بود و آخرین ماه فصل خزان با سوز و سرمایش فرا رسیده بود. تلاشهای پرویزخان برای برقراری ارتباط نزدیک با معراج نتیجه نداده بود و مدام در فکر بود که چرا با گذشت ماهها هنوز آنچه را که در رابطه ی آنها انتظارش را داشت از زبان مارال نشنیده بود. از صمیمیت

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۶۰

  الپ‌ارسلان حرفی نزد دلارای دوباره پرسید : _ الو؟ ارسلان بازهم سکوت کرد دلارای اما دلارای همیشه نبود پرخاشگرانه و دلخور گفت : _ اگر کار نداری زنگ نزن نمیخوام داداشام شک کنن و بیفتن به جونم الپ‌ارسلان ابرو بالا انداخت دخترک شمشیر را از رو بسته بود قبل ازینکه حرفی بزند باطعنه ادامه داد : _ آخه جای

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت ۶۱

  به اجبار آقارضای عزیززز مجبور شدم واسه ناهار همراهشون باشم که عماد پیشنهاد داد به رستوران همیشگی که خودش همیشه میرفت بریم.. یاد روز اولی که من رو باخودش به اون رستوران برده بود افتادم.. یادم اومد چقدر ازش متنفر بودم و چقدر باهم لج بودیم.. راستش خیلی دلم برای اون روز تنگ شد و قلبم به درد اومد..

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت ۱۰۸

  خورشید هم تشکر زیر لبی کرد که نگاهش به سروناز که چند قدم آنطرف ایستاده بود و نگاهش می کرد افتاد ……… لبخندی پت و پهن و ذوق زده بر روی لبانش نشست و با دو سه قدم بلند خودش را به او رساند و دستانش را دور کمر او حلقه کرد و صورتش را به سینه او چسباند

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۳۹

  یک ساعت بعدی اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت.. رستوران انقدر شلوغ شد که همه امون در تکاپو بودیم تا سفارش ها تو کمترین زمان آماده بشه و صدای مشتری ها و بعد از اون صدای سمیع در نیاد.. انقدری حواسم پرت شد که التیماتوم سمیع به کل از ذهنم رفت.. فقط وقتی به خودم اومدم که اون مهمون خارجی..

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت ۱۳۹

  وای که اگه بازم پای ژینوس به این خونه باز بشه دیگه محاله اسمشو بیارم. بلند شد و گفت: -برات اسنپ میگیرم! این دیگه آخرش بود. بدتربن‌جمله ای که میشد بشنوم! لامصب حتی نمیخواست خودش منو برسونه. حالا شک و شبه هام قوت بیشتری گرفتن و بیشتر مطمئن شدم‌یه چیزی هست. یه چیزی که اون میخواد من نمونم و

ادامه مطلب ...