روز: اردیبهشت ۴, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت ۵۷

_ خانم مهندس این میوه هایی که چیدیم رو کجا بذاریم؟ جلو آفتاب بمونن می‌گندن. افرا گیج و سردرگم به پسر جوانی که با جعبه‌ی زردآلو مقابلش ایستاده و منتظر جوابش بود خیره شد. پسر متعجب از گیج زدن افرا پرسید: _ حالتون خوبه؟ افرا به زرد آلوی های رسیده که برخی از آن ها له شده بودند خیره شد.

ادامه مطلب ...

رمان این من بی تو پارت ۱

  – عروس فراری شده سوار گاری شده… گفت و قهقهه ی بلندش شانه هایم را بالا انداخت. زیادی سرخوش و نترس بود و البته اعصاب خورد کُن… – می شنوی؟ دستش را کنار گوشش گذاشت و سرش را کمی به سوی پنجره مایل کرد. – تو رو میگنا، عروس حاج آقا فیضی. میگن عروس فرار کرده… دست در جیبش

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۶۲

  الپ ارسلان بی خیال از کوچه بیرون پیچید و دلارای بلند تر گفت : _ منو برسون خونه ، فکر میکردم گفتی قراره معذرت خواهی کنی! _ معدرت خواهی بخاطر چی؟ حماقت تو؟ هنگامه ابرو بالا انداخت و در سکوت خیره آن ها شد که بحث میکردند _ میتونستم ازت شکایت کنم _ میتونستی اما نکردی هنگامه صدایش را

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۸

رمان خلسه: ۱۰۶پارت افرادی که دورش جمع شده بودند سعی میکردند آرامش کنند ولی مارال با گریه و زاری التماس میکرد که کمک کنند و معراج را بیرون بیاورند. همان مرد امدادگر که مانع مارال شده بود با پریشانی گفت که به تیم نجات زنگ زده ولی به روستاهای اطراف رفته اند و متاسفانه آمدنشان طول میکشد. با شنیدن این

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت ۶۳

  بابی حوصلگی درحالی که اصلا حوصله ی بحث کردن نداشتم برگشتم پیش عماد که توی ماشینش نشسته بود.. زیرلب زمزمه کردم: _خدایا صبرم بده.. یه امشبو دق نکنم بقیه ی شب هارو هم میتونم پشت سر بذارم! سوارماشینش شدم و گفتم: _خب.. گوشم باشماست! توی سکوت درحالی که حرص خوردن توی چشم هاش فریاد میزد فقط نگاهم کرد! سرمو

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت ۱۱۰

  خورشید متعجب با ابروان بالا رفته و چشمان کمی گشاد شده به امیرعلی که صندل هایش را در می آورد تا به روی دشک برود و متکا و پتو را مرتب کند نگاه انداخت ……… در مخیله اش نمی گنجید که امیرعلی با این همه اِهن و تلپ و جلال و جبروت بخواهد روی زمین بخوابد …….. اصلا مگر

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۴۱

  نگاه آخر و بهم انداخت و همینکه سرم و به تایید تکون دادم از جلوم رد شد و رفت تو.. هنوز نه من تو دید سمیع بودم و نه اون تو دید من.. واسه همین فکر کرد فقط درین رفته سراغش که توپید: – چی می خوای دیگه؟ نگفتم مگه جل و پلاست و جمع کن و گمشو از

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت ۱۴۰

  تو هیچ حالتی آروم و قرار نداشتم. دراز کشیدم رو تخت و با چشمهای کاملا باز خیره شدم به سقف… نمیدونم چند ساعت با چه مدت تو اون حالت بودم اما یهو در باز شد و سر به من به همون سمت کج شد. مامان دست به سینه و مثل همیشه کفری و عصبی اومد جلو و با دیدن

ادامه مطلب ...