6 اردیبهشت 1401 - رمان دونی

روز: 6 اردیبهشت 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

غزال گریز پا پارت 30

    با برگشتن مهراد و زهرا رشته کلام پاره شد .‌ مهراد ، رو به جمع پرسید :   خب ، چی سفارش بدم ؟   – من که کوبیده   بعد از این حرف ماکان ، غزال و زهرا هم موافقت خود را اعلام کرده و از همان لحظه جنگ مهراد و ماکان سر اینکه چه کسی حساب

ادامه مطلب ...
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 59

  صدای تارخ باعث شد تا ترانه‌ای که زمزمه می‌کرد را فراموش کند. _ کدوم طایفه می‌خوان نقشه‌ی قتلت رو بکشن؟ افرا پاهایش را از روی میز جمع کرد. گیتار را کنار گذاشت. سرش را به پشت سرش چرخاند و به تارخ خیره شد. _ از کی اینجایی؟ مگه نگفتی کار داری؟ تارخ نگاهش را از صورت او جدا کرد

ادامه مطلب ...

رمان این من بی‌ تو پارت 3

  تردید را کنار گذاشتم. با این که گفته بود اما سر و صدای طبقه ی پایین استرسم را بیشتر می کرد. خانه ی حاج فیضی و این ماجراها!… من آن ها را نابود کرده بودم اما جواب پس دادن به بقیه آسان تر از جواب پس دادن به خودم بود. به جای رفتن از پنجره در را باز کردم

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 64

  دلارای دستش را جلوی دهانش گرفت و با دست دیگر بازوی ارسلان را کشید : _ ارسلان تو رو خدا ول کن زن ملتمس جلو آمد : _ آقا چرا این طوری می کنید من همینجا فروشنده هستم باور کنید باعث میشید کارامو از دست بدم من که معذرت خواهی کردم _ از من؟! مگه به من توهین کردی

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 66

  ته دلم ترس بود اما قلبم اجازه نمیداد که به عماد شک کنم.. دلم نمیخواست راجع بهش فکرهای منفی بکنم و همین اختلاف ها بین عقل و قلبم، آشوبم کرده بود! کلیدرو به در انداخت و رفتیم داخل… به جرات میتونم بگم که صدای تاپ تاپ قلبم به گوشم میرسید اما سعی میکردم خودمو عادی نشون بدم و خوش

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 112

  خورشید با صورت داغ شده از شرم و خجالت در چشمان سروناز نگاه کرد : – نه ، می دونم . – پس به نظرم برای قدم اول خرید این لباس بهتره ………. به پوست سفیدتم می یاد ، لاغرم هستی ، خوب تو تنت می شینه ……. مطمئنم آقا خوشش می یاد . خورشید بار دیگر نگاهش را

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 43

  آرنجم و به لبه پنجره تکیه دادم و انگشت اشاره ام و چسبوندم به لبام تا جلوی کش اومدنش و بگیرم.. لبخندی که جزو معدود لبخندهای واقعیم دربرابر این آدمی بود که انگار همچین هم بیراه نمی گفت و قابلیت خوندن ذهن طرف مقابلش و داشت.. شایدم من زیادی تو نشون دادن عقایدم.. تابلو بازی درآوردم که فهمیده با

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 141

  سرم رو به آهستگی خم و راست کردم و جواب دادم: -میخوام…. چون اینو گفتم یه نفس راحت و عمیق کشید وگفت: -پس درکم کن و باهام راه بیا نه اینکه آزارم بدی و هی تیکه و طعنه بپرونی… هیچی نگفتم و سکوت کردم. دستمو رها کرد و آهسته پرسید: -پیشت بخوایم !؟ تو این لحظه بودن و نبودنش

ادامه مطلب ...