روز: اردیبهشت ۷, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت ۶۰

  صحرا هم با کنجکاوی به دهان تارخ چشم دوخت. تارخ دستی روی صورتش کشید. _ خورده زمین. چیزی نیست. صحرا با تردید زمزمه کرد: _ افرا کو؟ تارخ با نگاهی پر از اطمینان به چشمان صحرا که کپی چشمان افرا بودند خیره شد. _ الان میاد. اسکای پیششه. نگران نباش. آن ها را تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت.

ادامه مطلب ...

رمان این من بی تو پارت ۴

  بعید بود نداند با یادآوری گذشته هر لحظه قلبم را می فشرد. خاطرات خوشی که در این چند روز گذشته حسابی پا روی خر خره ام گذاشته بودند. – نبودی، ول کردی رفتی یادته؟ ا…اون روز، اون روز صبح تا شب تو همین خیابون پشت اون پل منتظر اومدنت بودم، نیومدی. دو سال نیومدی مهراب… با کلافگی تشر زد.

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۶۵

  دلارای وحشت زده سمتش برگشت ارسلان دستش را بالا برد و دلارای ناخواسته چشمانش را بست همه چیز را تمام می کرد اگر ارسلان به خودش اجازه می داد جلوی این همه آدم دست رویش بلند کند همه چیز را برای همیشه تمام می کرد به خودش قول داد این رابطه سمی را پایان میداد و تا ابد اسم

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت ۶۷

  وا این چرا اینجوری نگام میکنه؟ خب اگه قصدمم این بود که پیشش بخوابم با این جوری نگاه کردنش پشیمون میشم که! _اوووممم.. من همینجا روهمین کاناپه میخوابم توبرو سرجای خودت بخواب! بدون اینکه نگاهشو از لب هام بگیره گفت: _دلت نمیخواد تو بغل من بخوابی؟ آب دهنمو باصدا قورت دادم وگفتم: _دلم که میخواد.. اما این واسه آینده

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت ۱۱۳

  – خسته نباشید …….. فقط قبل رفتنتون می خواستم بدونم شما شخصی رو می شناسید که هم زبر و زرنگ باشه و هم تمیز و هم مطمئن که به قول معروف کج دست نباشه ، تو کار خونه کمک کنه؟ – کار خونه ؟ …… برای اینجا ؟ امیرعلی سری به معنای تایید تکان داد و خورشید نفهمید چرا

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۴۴

کمربندم و باز کردم و با لبخند لرزونی که رو لبم نشسته بود گفتم: – دستت درد نکنه.. به زحمت افتادی.. حالا اینهمه راه باید برگردی تا خونه ات! – مهم نیست! – بازم مرسی.. امشب خیلی من و به خودت مدیون کردی! – جبران می کنی نگران نباش! چشمکی به دنبالش زد و منم نگاهم روی لبخند یه وریش

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت ۱۴۲

  طوری که آراد با نگرانی نگاهم کرد با عجله سمتم اومد و بازوم گرفت _بسه نازی نخند !! دستش رو پس زدم و اشاره ای به ناهید کردم و درحالیکه دور خودم میچرخیدم بلند بلند به خنده هام ادامه میدادم کم کم خنده هام به هق هق های ریزی تبدیل شد و با پشت روی مبل افتادم ، آراد

ادامه مطلب ...