روز: اردیبهشت ۹, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت ۶۲

  صحرا به ناچار سر جایش نشست و افرا و تارخ از سالن رستوران خارج شدند. افرا در محوطه‌ی رستوران ایستاد و به تارخ که سیگاری گوشه‌ی لبش گذاشته بود نگاه کرد. _ بفرمایین جناب نامدار. تارخ پکی به سیگارش زد، اما قبل از اینکه دود سیگارش را بیرون دهد افرا با عصبانیت سیگار را از لای انگشتان او بیرون

ادامه مطلب ...

رمان این من بی تو پارت ۶

  – مگه نگفتم در و باز بذار! پاهایم را در آغوش کشیدم. – بیا پایین یکی می بینتت. حرفم تمام نشده روی زمین پرید. برای او هیچ در و دیواری مانع نبود. – چیزی نشده که آبغوره گرفتی… پشت دستم را روی صورتم کشیدم. – اگه عمه به بابا گفته باشه چی؟ مقابلم لبه ی باغچه نشست. – مگه

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۶۷

  هنگامه بهت‌زده موبایلش را پایین آورد و با چشمان قرمز شده به ارسلان خیره شد چندین بار دهان باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد اشک جمع شده در چشمانش را با پشت دست کنار زد و با صدای لرزان غرید : _ خیلی آشغالی ارسلان گفت و به ارسلان فرصت شکایت و اعتراض نداد درست مثل دلارای

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت ۶۹

  چون کارش یک دفعه ای بود ومنم ازترسو بودن رو دست نداشتم، هین بلند و خفه ای کشیدم که خودشو بهم چسبوند و کنار گوشم زمزمه کرد: _هیس.. دیونه یکی بشنوه آبرومون میره فکرمیکنه خفتت کردم! خندیدم وگفتم: _نکردی؟ الان دقیقا اسم این کار رو چی میذاری؟ بوسه ی کوتاهی روی گونه ام زد و باهمون زمزمه گفت: _معاشقه…

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت ۱۱۵

  با بلند شدن صدای در خانه ، خورشید همچون فشنگی از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه خارج شد …….. می دانست امیرعلی هر جا که رفته بود ، باز به خانه بازگشته . وارد پذیرایی شد و امیرعلی را همانطور که تصور می کرد ، در حال رفتن به سمت پله ها دید ……… با همان موهایی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ خون جلد اول پارت ۲

  مات چهره ی خشک وجدیش شدم… چهرش خشن ترازچیزی بود که از نیم رخش تونسته بودم ببینم باقدی بیشتراز ۱۹۲وهیکل وعضلانی کاملا قابل تحسین انگارکل فضای غار رو احاطه کرده بود ومن نمیتونم منکرجاذبه ای که نسبت به اون توی بدنم ایجاد شده بشم… ونوعی که بدنم نسبت به اون عکس العمل نشون میده کاملا جدید و تازه است

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۴۶

  نفس عمیقی کشیدم و دندونام و رو هم فشار دادم.. کاش می تونستم بگم «جن عمه اته!» ولی نهایت کاری که می تونستم در برابرش بکنم سکوت بود! – قرار بود پریشب با هم حرف بزنیم! – شرمنده زن دایی.. به دایی گفتم. کارای رستوران خیلی زیاد بود! صاحبکارم نذاشت زود برگردم منم مجبور شدم شب همونجا بمونم! اینبار

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت ۱۴۳

  با عجله و بدون اهمیت بهش از پله ها بالا رفتم خودم روی تخت انداختم و با اعصاب داغون به سقف اتاق خیره شده و اینقدر فکر کردم که نفهمیدم چی شد و به خواب عمیقی فرو رفتم نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که یکدفعه با حس نوازش دستی روی موهام تکونی خوردم به سختی لای پلکای بهم چسبیده

ادامه مطلب ...