رمان الفبای سکوت پارت 63
افرا تک خندهی پر حرصی کرد و مسعود گفت: _ مانتوت رو در بیار. الان آبم میارم خدمتتون. رفتن مسعود به آشپزخانه فرصت خوبی بود تا تجدید قوا کند. حرف هایی که در ذهن داشت را برای چندمین بار مرور کرد و با خود اندیشید بعد از اینکه پرده از راز هایی که میدانست برمیداشت چگونه باید روی صورت