23 اردیبهشت 1401 - رمان دونی

روز: 23 اردیبهشت 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان محله ممنوعه پارت 2

  -من گفتم برو حموم خودتو بشور. نگفتم برو اون تو بخواب که. اخه یه کیسه کشیدن و شامپو زدن این همه وقت می بره؟ خیره خیره نگاهش می کردم که گفت: -ها چیه؟چرا این مدلی نگاه می کنی؟ -میدونی منو یاد کی میندازي؟ -کلان لوتز، زاك افرون، تیلور لاتنر، جانی دپ یا رابرت پینسون؟ -کی هستن اینا؟ – خاك

ادامه مطلب ...
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 76

  مهستا همچنان غلیرغم دیدن جو بهم ریخته‌ی اطرافش سکوت کرده بود. تمرکزش از رفتارهای تارخ که برایش کاملا ناشناخته بودند روی یک اسم جمع شده بود. افرا… افرا که بود؟ آرام سکوتش را شکست و سوال ذهنش را بر زبان راند‌. _ افرا کیه؟ علی که تا آن لحظه حرفی نزده و فقط به بقیه نگاه می‌کرد با ذوق

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 81

  در اصل مشکلی هم نبود اگر ارسلان آنطور با سرگرمی و تمسخر خیره‌اش نمی‌شد موبایل را از جیب کتش در راهرو بیرون آورد و خواست سمت پذیرایی برگردد که چشمش به اسم آتنا افتاد دندان هایش را روی هم فشرد و زیرلب غرید ( پس چی؟! فکر کردی ارسلان این چندوقت تنها مونده؟ فقط تو بدبختی که نتونستی فراموش

ادامه مطلب ...

غزال گریز پا پارت 35

    غزال با اندوه خیره ی زهرا شد که انگار واقعا نفهمیده بود منظور غزال چیست :   زهرا دارم جدی میگم لعنتی ، واقعا نمیدونم باید چیکار کنم .   زهرا با لبخند اطمینان بخشی گفت :   باهاش حرف بزن غزال باید خیالت جمع بشه ، چون تو قراره تصمیم بگیری   – اوکی ، ولی الان

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۴۲

رمان خلسه: ۱۲۴پارت میکروفون را به خواننده بازگرداند و نگاه من میان کف زدنها و خوشحالی مهمانها به یک جفت چشم عسلی مغموم و غمگین که به من دوخته شده بود افتاد… معراجی که گویا داشتم برای بار دوم از دست میدادمش! همانجا خشکم زده بود و توان حرکت نداشتم. نمیدانستم باید چه کنم و میترسیدم اشکهایم مقابل همه جاری

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 83

  تاکسی دربست گرفتم و تا خونه گریه کردم! میدونستم بهار سرکاره و باید تا قبل از اومدنش وسایلم رو جمع میکردم و از اونجا میرفتم! به خونه که رسیدم هرچی پس انداز داشتم برداشتم و چمدونم رو از زیر تخت بیرون کشیدم.. اشکم بند نمیومد و شوری اشک لعنتی باعث میشد زیرچشمم بیشتر بسوزه! لباس هامو بدون تا کردن

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 129

  سینی را از مقابل دست او کشید و جلوی خودش گذاشت و مشغول پاک کردنش شد ……….. این بیکاری بدجوری خوره جانش شده بود . – من پاکش می کنم . سروناز اینبار با اخم چرخید و نگاهش را مستقیماً سمت خورشید گرفت . – مثل اینکه تو دلت می خواد امروز یه جوری به یه نحوی یه بلایی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 8

  کھ چیزھای عجیبی رو از طرف “گرایدن”ھا شنیدم! برای ھمین تصمیم گرفتم بھ دیدنت بیام کھ نزدیکی خونھ با پدرت مواجھ شدم و اینجوری شد کھ با ھم بھ اینجا اومدیم. _و دقیقا ً میتونم بپرسم چھ کسی قراره اون بستھ رو برات بیاره؟ _اژدھا سوارھا! لبھام رو محکم روی ھم فشار دادم. اما اینقدر سریع نبودم کھ بتونم

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 60

  نگاهی به مانتوی کوتاهش انداختم و با توجه به تفاوت سایزمون خواستم بگم پیراهن من همچین فرقی هم با مانتوی خودت نداره.. ولی خب حداقلش این بود که پارچه اش لطیف تر بود و انقدر شق و رق تو تنش واینمیستاد.. حالا که اینجوری احساس راحتی می کرد منم حرفی نداشتم. در اتاق لباسم و نشونش دادم و گفتم:

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 12

  تمام شب رو نخوابیده بودم… همش به حرف های پندار فکر میکردم.. همش به فکرهای شوم توی سرم… ساعت ۷ونیم صبح بدون اینکه حتی مدادی به چشمم بکشم آماده رفتن شدم.. مامان مثل همیشه بیدار بود.. _صبح بخیر مامانی!!! _صبحت بخیر.. کجا داری میری؟ _میرم دانشگاه دیگه.. کجا رو دارم برم؟ عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت: _مطمئنی ۵شنبه هام

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 156

  برای یه ثانیه ازم جدا شد که با نفس نفس نگاه به اشک نشسته ام رو توی صورتش چرخوندم دروغ چرا …. پُر بودم از دلتنگی و حسرت حسرت لمس کردن دوباره تنش و بو کشیدن حتی عطر تنش نمیدونم چی تو صورتم دید که با عجله سرش پایین اومد و قبل از اینکه لباش روی لبهام بشینه شنیدم

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 155

  دستهاش رو از هم وا کرد و بازهم خودخواهانه گفت: -در هر صورت ما مجبور بودیم….برای تو که بد نشد! شدی زن پسر معتمد. خانواده ای که رو پول راه میرن! با تاسف پرسیدم: -چرا خوشبختی رو تو پول میبینی؟ هاااان ؟ خوشبختی یعنی دل خوش…من دل خوش ندارم. من حبسم تو خونه… من مثل یه موجود بدبخت و

ادامه مطلب ...