رمان آرزوی عروسک پارت ۸۹
گوشه ی چشمش رو چین داد و با شک پرسید: _یعنی برمیگردی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: _بالاخره که بدون خداحافظی نمیتونم برم! سری به نشونه ی تایید تکون داد.. چندروز بعد… کلافه به موهام چنگ زدم و درجواب غر زدن های مامان گفتم: _مامان میشه خواهش کنم این موضوع رو تمومش کنی؟ من واقعا نمیدونم با چه