روز: مرداد ۱۴, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

انتقام یا عشق (خون آشام) پارت ۳۲

با حس اینکه کسی دستش را توی موهام میکشه از خواب بلند میشم. مادربزرگم کنارم نشسته با اینکه میدونم مادربزرگم رو از دست دادم ولی با خوشحالی بغلش میکنم اونم با لبخند جوابمو میده من گریه میکنم و اشک میرزم و اون میخنده. -سینره قبل از مرگم ازت خواستم با کسی باشی ک تو رو میخاد. هنوزم ازت میخوام فقط

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت ۷۸

  بعد ناهار خداحافظی کردم و یه راست رفتم سمت آموزشگاه برای گرفتن دوباره ی کار مشاوره ، و کار سختم در واقع از فردا شروع میشد و من تصمیم داشتم قبل از این برم وسایل ضروری بگیرم برای خونه … قرار بود خونه رو رهن کنم و مقداری پول داشتم اما کم بود پس ترجیح میدادم قسمت اتاقو وسیله

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۲۴

  دست و پای یاسمین با شنیدن لحن عجیبش یخ زد. _نه… فقط گفتم که… مردمک چشمهایش لرزید: بازم گیر دادی بهم؟ بذار برم پیِ کارم. آب نخواستم اصلا… _چند بار بهت گفتم با من بازی نکن؟! اینکه من مجبورم تحملت کنم دلیل نمیشه که تو بخوای پات و از گلیمت درازتر کنی. با نگاه مستقیم و بُرنده ی او

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۵۴

  سر برایم تکان میدهد. رفتارش سرد است. حتی لبخندش… حتی ممنون گفتنش… البته همینش جذاب است دیگر، نه؟ این سرد و بی تفاوت بودنش یک خصوصیت است… یک اخلاق! یک تفاوت با تمامِ پسرهایی که تا به حال دیده ام. سرد و جدی، با تمامِ آدمها! و من خوشم می آید خب! از آن نکات خاصی ست که برای

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۵۷

  لبخند زد و گفت: -باشه پس خودم دلیل اینکه چرا اجازه ندادم بکشنت رو بهت میگم…. دیگه دستهامو تکون ندادم که خلاص بشم.شاید شنیدن جوابش واسم مهمتر از انجام اون تلاش بیهوده بود. انگشتشو گوشه ی لبش کشید و در ادامه گفت: -نکشتمت چون دوست دارم! بی حرکت بهش خیره شدم.حتی پلک هم نزدم.چون دوستم داشت منو نکشت!؟ چه

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۱۶

  جی پس اس رو روی زمین انداختم و زیر پام شکستمش. وقتی صدای شکستنش بلند شد،نفسی کشیدم و گفتم: -خیالت راحت شد؟حالا بگو واسه چی منو اوردی اینجا؟تو کی هستی؟ پاسخم،باز شدن دری شد و همون لحظه،صدایی که بلندگوها پخش شد و گفت: -می تونی بری،توی پیدا کردن قاتل دوستت کمکت می کنیم،فقط باید سکوت کنی در غیر اینطورت،هیچ

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۶۵

  _ یادته چطور با جسارت برام لخت شدی؟ یاذته هرچی کفتم یک جوابی دادی تا بیای تو بغلم؟ دلارای ناله زد _ الان نه دست ارسلان بیشتر پیشروی کرد _ من همون دخترو میخوام دلی دلم واسه اون تنگ شده گفت و دستش را به نقاط ممنوعه بدن دخترک رساند دلارای ارام زمزمه کرد _ من همون دخترم… _

ادامه مطلب ...

رمان هم دانشگاهی جان پارت ۸۶

.       _زندگی،زندگیه سختیه..! یه روز عاشق میشی..یه روز فارغ اما من از عشق تو یه روزم فارغ نشدم آریا‌.. یه روز میخندی یه روز گریه میکنی‌. اما من تمام روزایی که عاشق تو بودم گریه کردم آریا‌‌.. یه روز قهقهه میزنی و روز دیگری زار میزنی اما من فقط زار زدم آریا..فقط زار یه روز دست روی

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۷

  صدای نعره ی سامیار دوباره بلند شد و ایندفعه از همیشه بلند تر بود… سامیار عصبی بود..خیلی سریع از کوره درمیرفت و همیشه درحال داد و فریاد کردن بود… اما نمیدونم چرا این یکی دادش تنمو لرزوند.. یه لرزه ی دردناکی ته صداش بود که انگار میخواست با فریاد کشیدن قایمش کنه اما اینقدر زیاد بود که بازم حس

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۱۵

  باید چی کار می کردم؟ نمی فهمیدم،خودمم نمی فهمیدم این اطمینان از کجا می اومد اما این ادم هرکسی که بود،منو دوبار نجات داده بود…چرا حس بدی بهش نداشتم؟ بالاتر از سیاهی که رنگی نبود،بود؟ من برای حل این پرونده پا به سیاهی گذاشته بودم و گفته بودم هر کاری می کنم. گوشی رو بین دستم گرفتم و زمزمه

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۶

  بله ای گفت و به قهوم اشاره کرد _ میل نکردین سرد شد… سرسری تشکر کردم و گفتم _ لیست داروهاشون رو میشه لطف کنید؟ به صفحه ای داخل پرونده اشاره کرد ومن هم اون صفحه رو باز کردم و نگاهی به لیست انداختم دکتر با فروتنی گفت _ هر دارویی که شما صلاح بدونین از لیست حذف میشه

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۷۸

  گندم نگاهش میخ نگاه نزدیک و تیره یزدان شد . نمی دانست هوا در این اطاقکِ مستطیل شکل این آسانسور کم است که انگار نفسش درست و درمان از سینه اش بالا نمی آید ، یا دمای هوا بالا رفته که حس می کند از جای جای تنش حرارت بیرون می زند ! ………. اما یک چیز را خوب

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۱۴۴

  ××××× آخر شب بود که بعد از خدافظی با میران با قدم های نامطمئن راه افتادم سمت خونه.. چون می دونستم چیز خوبی در انتظارم نیست! غروب زن دایی با یه پیام بهم فهموند که امشب می خواد باهام حرف بزنه و اگه می تونم زودتر برم و من جدا از اینکه هیچ تلاشی برای زودتر رفتن به خونه

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت ۷۷

  با باز شدن در آسانسور سریع خودمو عقب کشیدم اما دیر شده بود و همچنین رادان دستمو ول نکرده بود ، با دیدن دختر رو به روم تازه پی بردم که یه آدم چقدر میتونه جذاب و خوشگل و لوند باشه ، با دیدن ما توی اون شرایط اول تعجب کرد اما بعد لبخند زد _سلام آقای شمس خوب

ادامه مطلب ...