رمان رسپینا پارت 104
دوباره خم شد _چیزی گفتی؟ _گفتم چقد آدم با شعوری هستی ، مهربونی ، خوبی ، و …. به من سواری میدی _جمله آخرتو ندید میگیرم و بلند شد و دوباره راه افتاد _برو سمت ته باغ _چرا ته باغ ؟ نمیترسی اغفالت کنم ؟ _عه ؟ مگه اغفال کردن بلدی؟ _میخوای عملی نشون بدم ؟ _نه دستت درد