رمان تاوان دل پارت 37
نمناک بود قلبم فشرده شده بود.. این خاک بابای منو در بر گرفته بود.. اشک هام شرشر اومد بلاخره شکسته شده بود.. سرم رو پایین انداختم و شروع به گریه کردن.. خودم رو روی سنگمزاز انداختم.. هق هق مردونه ام اوج گرفت چقدر خوب بود کسی نبود که مزاحم من بشه.. اشک از چشم هام همینطور اومد. نمی تونستم