روز: مرداد ۳۰, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان رسپینا پارت ۱۰۷

  روی تخت نشوندمش _راحیل قشنگ توضیح بده چیشده ، اون چه حرفایی بود توی کوچه میزد ؟ _نمیدونم به هرکی که میپرستین نمیدونم ، فقط چندتا عکس فرستاده شده براش ، میخواست بکشه منو بزور فرار کردم کنارش نشستم و بغلش کردم _عکسارو نداری ؟ مکث کرد ، همین مکثش نشون میداد داره _دارم گوشیش که توی دستش بود

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۴۰

  فرهاد بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. فکرش جز شاهرخ و نوچه هایش به جایی قد نمیداد. مشتش را به دهانش چسباند و‌ چند لحظه پلک بست تا فکرش کار کند که دقیقا باید چه خاکی توی سرش بریزد. ارسلان اگر سر می‌رسید و… در که باز شد قلبش مثل ماهی توی دهانش پرید. چهره ی کبود

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۷۰

  آسانسور می ایستد. در که باز میشود، با حرصی که از بهادر و متین و آبتین و چنگیز و بقیه ی اقوام دارم، میگویم: -شایدم زیادی براشون خطرناکم که سعی میکنن منو از خودشون دور کنن… حتی چنگیزم دنبالم میکنه تا منو فراری بده! متعجب نگاهم میکند. از آسانسور بیرون می آیم و میگویم: -خوشحال شدم دیدمتون، روزتون بخیر!

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۷۳

  هوا تاریک بود که برگشتم خونه. فوزیه رو تخت نشسته بود و قلیون میکشید اما خبری از بقیه نبود. به حوض که نزدیک شدم خم شدم و چند مشت آب به صورتم زدم. شیرین سرش رو از توی آشپزخونه بیرون آورد و پرسید: -اهوووی ساتو برگشتی؟؟؟ سرمو بالا گرفتم و گوشه ای از آستین لباسمو روی چشمهای خیسم کشیدم

ادامه مطلب ...

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۲۶

    اون مرد همچنان ادامه داد : _ برای بار دوم میپرسم ، خانم کاترین فرزند هکتور آیا بدون هیچ اجباری و تنها از سر رضایت و عشق حاضرید آقای کریستوفر فرزند جاستین را به همسری خود قبول کنید ؟ نفس تو سینم حبس شد و بی اراده عرق سرد همه ی بدنم رو گرفته بود ، به یک

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت ۱۰۶

  تا رادان منو برسونه هزار تا فکر به ذهنم خطور کرد داشتم میمرد از ترس ، یعنی چه اتفاقی افتاده، نکنه مامانم خوب نیست ، نکنه ریما و راحیل و رادمهر چیزیشون شده ، از ترس جونی تو تنم نمونده بود ، با رسیدن به در خونه بیشتر شوکه شدم ، شوهر راحیل و خانوادش دم در بودن و

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۴۸

  زندگی زندگی ازادی… در کسری از ثانیه،سرشونه هام اسیر دستاش شد و من به زندگی بازگشتم. با ضرب و با شدت به سینه ستبرش،به مامن و امالم رسیم و نفسی که گیر کرده بود ازاد شد و به چشم هایی که خرمن وجودم رو به اتش می کشید خیره شدم. سرشونه هام رو رها کرد؛نگاهمون بهم سنجاق شده بود؛دستامونو

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۸۲

  _ خیلی خب لعنتی ولی قبلش به حرف من گوش بده _ اگر نمیدی قطع کنم هومن پوفی کشید و چندثانیه بعد صدای سرد حاج ملک شاهان در گوشش پخش شد _ بفرمایید دلارای با جدیت زمزمه کرد _ منم ، عروستون! حاجی پوزخند زد _ تو خوابتم نمی‌بینی بخوای عروس من بشی دختره بی‌آبرو دلارای هم پوزخند زد

ادامه مطلب ...

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۲۵

# زمان _ حال # «کاترین» آره ، گابریل فراموشکار نبود …. #فلش _ بک# «کاترین» از این همه بی تفاوتیش حرصم داشت درمیومد یهو از کوره در رفتم به سمتش حمله ور شدم مشت میزدم به سینه اش با عصبانیت داد زدم: _ تو یه عوضی به تمام معنایی ، تو به چه حقی میخوای بری پیش اون دختره

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۲۳

  چشم هامو محکم روی هم فشردم و دست هامو مشت کردم: -من کاری به قول و قراری که گذاشتی و منو مجبور کردی قبول کنم ندارم..ادم یه مرغ میاره تو خونه اش حواسش بهش هست، مواظبشه… با بغض انگشت اشارمو سمت اتاق ها گرفتم و ادامه دادم: -بی خیاله قولی که گرفتی..مردونگی و شرافتِ یه مرد بهش اجازه نمیده

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۴۷

  فصل بیست و دو “قویِ فراری” لاساسینو انقلابی در سرم بود و به معنای واقعی انقلابی در زندگیم هم رخ داده بود‌. در این سی و چند سال،هیچ وقت همچین روزی رو تصور نمی کردم و مطمئن بودم این اتفاق اصلا برای من نمی افته اما نیاز،تمام معادلات زندگی من رو بهم ریخته بود. منی که نئشه و خمار

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۲۱

  دستم روی شماره اش رفت و اومدم بهش زنگ بزنم که فورا پشیمون شدم و قطع کردم! میدونستم عصبیه و توی اون موقعیت بهتر بود که بجای تلفنی حرف زدن رو در رو واسش توضیح بدم! گوشی رو کنار گذاشتم و به طرف خونه حرکت کردم.. وسط راه بودم و هنوز به خونه نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۸۶

  سیروس نگاهش رنگ شرمساری به خود گرفت . ـ آقا جلال گفتن که اون دختر و دکتر بردید ………….. آقا به خدا من نمی دونستم اون دختر برای شماست ……… فکر می کردم جاسوسه که اومده خلاصش کنه که خشایار حرفی نزنه یا اومده اون و از این وضعیت نجات بده . یزدان دست به کمر گرفته قدمی به

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۱۵۹

  با این جماعت دغل باز و صد رنگ زیاد کار کرده بودم ولی.. این دیگه نوبر بود و این وسط نمی دونستم باید خوشحال باشم بابت حرکت مثبت درین برای من و شرکتم.. یا ناراحت باشم از اینکه چرا خودم گاف دادم و تا مرحله قبل از قرارداد باهاش پیش رفتم.. ولی خب.. هرچی فکر می کردم می دیدم..

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت ۱۰۵

  _حالا که دستت اومد بدو بغل عمویی اینبار ننشستم تو بغلش و ازش فاصله گرفتم که مثلا سرکاری که کردی قهرم و ناز کنم اما به دقیقه نکشید که دستمو گرفت و پرتم کرد تو بغلش _جات همینجاست ، چه قهر کنی چه آشتی باشی ، چه کفری باشی چه حرصی چه عصبی ، جات همیشه همینجاست ، هیچوقت

ادامه مطلب ...