روز: شهریور ۸, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان عشق صوری پارت ۲۳۳

  *شیدا* کنار پنجره ایسناده بودم و بیرون رو تماشا میکردم. روزهام به حدی تکراری بودن که گاهی احساس میکردم چیزی عقب و جلو نمیشه و ساعتها نمیگذرن یا حتی شبها صبح نمیشن! انگشتهام رو به دور فنجون داغ قهوه حلقه کردم و با بالا آوردن دستم کمی از اون قهوه ی تلخ رو چشیدم. تلفن همراهم چندین مرتبه پشت

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت ۱۱۸

  الان در حال درست کردن املت بود و همین خوب بود ، آرام همیشه موقع غذا درست کردن در میرفت و الان راحت انجام میداد ، سعی کردم زیاد دپ نباشم _به به آرام خانوم چی پخته _یه املت مریضی درست کردم _آمبولانس لازم میشه یعنی ؟! _در اون حد احتمال نمیدم ، تهش یه اسهاله کوبیدم تو پهلوش

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۴۹

  یاسمین با وحشت میان حرفش رفت: من نمیخوام برگردم اونجا. از اونا میترسم! منصور لبخند زد. چشم از او گرفت و به خدمتکاری که با فاصله ازش ایستاده بود دستور داد که چایی دخترک را عوض کند. یاسمین از شدت ترس رنگ به رنگ شده بود و خونسری مرد مقابلش داشت دیوانه اش میکرد. _آقای… ماند با چه لقبی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۷۹

  نمیخواهم به اوی خاصتر و عجیب تر و حسِ خود نسبت به او فکر کنم و به آبتین میگویم: -نمیشه بیشتر از دوست باشیم؟ نفس عمیقی میکشد و با تاسف میگوید: -نمیتونم… قلبم به درد می آید. یعنی ناامید شوم؟! -من دختر ایده آلی نیستم؟ سریع توضیح میدهد: -مسئله اصلا تو نیستی… و مسئله منم نیستم! من تو این

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۸۳

  دستشو از روی شونه اش پس کشید و بعد گفت: -خیلی خب پس بیا بریم اتاق من و یکم ماساژم بده خانم بلدی… تردید داشتم واسه انجام اینکار.اما گفتم که.نگرانش بودم.بدجور هم نگرانش بودم.واسه همین بی حرف و بی کلام دنبالش راه افتادم سمت اتاقهاش. درو باز کرد و رفت داخل. قلبم مثل یه موجود آروم و مظلوم تو

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۹۱

  بالاخره ارسلان موهایش را چنگ زد و عصبی سمت دخترک امد کارت سفید رنگی دستش بود هنگامه رویش را خواند و لبش را گزید دعا کرد دلارای عبارت ” متخصص زنان و زایمان ” را نبیند دلارای مضطرب تر از آن بود که به این چیزها دقت کند _ چی شده؟ ارسلان با سر به در اشاره کرد _

ادامه مطلب ...

رمان مجبوری نفس بکشی پارت هشتم

همه‌ی صدا ها توی گوشم بود و میتونستم خیلی چیزا   رو بشنوم ولی نمیدونستم چی به چیه چشمام رو باز   کردم اما اولش سیاهی دیدم و به مرور زمان دیدم عادی   شد. صدای دستگاه و خیلی چیزا میومد . سپهر روی صندلی نشسته بود و خواب بود، کم کم   همچیز یادم اومد، از اون روزی که

ادامه مطلب ...

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت ۴۰

تقریباً نزدیکش شدم و یک قدم دیگه بر میداشتم میتونستم ببینم که داره با کی حرف میزنه …. اما کاش اون یک قدم رو برنداشته بودم … به وضوح صدای شکستن قلبم رو شنیدم ، اینقدر گرم حرف زدن با دختر بلوند روبروش بود که اصلا من رو که چند قدمی ازش فاصله داشتم نمیدید … اما تا کی قرار

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۳۲

  همون پشت در روی زمین یخ زده دراز کشیدم و یه دستم رو روی شکم دردناکم گذاشتم و اون یکی دستم رو روی دهنم و بلندتر زدم زیر گریه….. داشتم پشت اون در جون میدادم… پاهام رو تو شکمم جمع کردم و زار زدم: -خدایا این یکی خیلی سخته..این در توانم نیست..میمیرم..از دوری سامیار میمیرم..تو که می خواستی ازم

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۳۰

  بالاخره ساعت یک شب مازیار تصمیم به رفتن گرفت و موقع خداحافظی واسه بدرقه دنبالش رفتم واونقدر اخم هاش رو اعصابم بود که نتونستم ساکت بمونم و گفتم: _میشه بپرسم واسه چی از بعدازظهر اخم کردی و خودتو زدی به پریز؟ _فردا میام حرف میزنیم! _نه! نمیخوام بیای مازیار.. نمیخوام توی مدتی که قراره فکرکنم ببینمت.. اومد نزدیکم و

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۱۶۸

  داییم اینبار سرش و با شرمندگی پایین انداخت و با صدای لرزونی که از زور شرم نمی خواست بلند بشه جواب داد: – با.. با کسی که این خونه رو.. ازمون خرید حرف زدم.. مشکلمون و بهش گفتم. این یکی استثناعاً آدم خوبی از آب در اومد و درکم کرد. گفت می خواستم اینجا رو بکوبم.. ولی حالا که

ادامه مطلب ...

رمان تاوان دل پارت ۴۷

  من نریمان نبودم حتی اسمی هم که الان روم گذاشته شده بود برای خودم نبود.. روی زمین زانو زدم و از ته دل شروع کردم به گریه کردن داشت حالم بد میشد.. گریه ی مردونه درد داشت به حالت سجده روی زمین اومده بودم مامان هم خودش حرف زده بود هم دفتر خاطرات بابا رو‌خوندم بدتر حالم شده بود..

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت ۱۲۰

  ساعت پنج صبح شد که سارگل بالاخره رضایت داد بخوابیم.. توی تختم دراز کشیده بودم.. داشتم صدای بارون رو گوش میکردم و به حرف های آرش فکرمیکردم که صدای اسمس گوشیم بلندشد.. باتعجب به ساعت که پنج ونیم صبح رونشون میداد نگاه کردم.. زیرلب بسم الله گفتم و گوشیمو برداشتم.. بادیدن شماره ی آرش تعجبم بیشترشد.. باخوندن پیامش لبخندروی

ادامه مطلب ...