رمان عشق صوری پارت ۲۳۳
*شیدا* کنار پنجره ایسناده بودم و بیرون رو تماشا میکردم. روزهام به حدی تکراری بودن که گاهی احساس میکردم چیزی عقب و جلو نمیشه و ساعتها نمیگذرن یا حتی شبها صبح نمیشن! انگشتهام رو به دور فنجون داغ قهوه حلقه کردم و با بالا آوردن دستم کمی از اون قهوه ی تلخ رو چشیدم. تلفن همراهم چندین مرتبه پشت