9 شهریور 1401 - رمان دونی

روز: 9 شهریور 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان رسپینا پارت 119

  یک هفته گذشت از سفرم به گرگان ، صبح تا نزدیکای غروب کمک آرام به کارای شرکت میرسیدم ، حساب کتاب اشتباه نشه ، گوشیمو روشن کرده بودم و یه جاهایی هم از رادان کمک میگرفتم ، غروب تا شب هم با آرام و حاج رسول میرفتیم بیرون بلکه کمی حال حاج رسول خوب شه اما بی فایده بود

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 50

  _من هنوز انقدر پیر و خرفت نشدم که از پس تو برنیام ارسلان. حالیت میشه؟ همه میدونن که تو پسر خونده ی منی؟ ارسلان آتش گرفته از این جمله‌ی تکراری، تا بناگوش کبود و سیاه شد. _چه جالب. پسر خونده تون و اینجوری دور میزنید؟! پس باید بدونید که تنها جبهه ی شما منم. خندید و چنان بی ملاحظه

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 80

  مرا بوسید! آن صحنه برای هزارمین بار تکرار میشود. ساعت دوِ نیمه شب است! و نگاهش بعد از آن بوسه، قلبم را هربار با شدتِ بیشتری میلرزاند. دقیقا همان نگاهِ تخس و موذیانه و پرحرارت… که پیروزی اش را به رخ میکشید! غلت میزنم و چشم میفشارم. قرار نبود اینطور شود. اما شد! چرا؟! چون آبتین آمد. آبتین آمد

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 84

  ناباورانه و بهت نگاهش کردم. اصلا تصور نمیکردم همچین نظر و تفکری داشته باشه… یعنی از اینا بود که گلی دوست دختر داشت؟ لبم رو گزیدم و سخت رفتم توفکر. تو ذهنم به خودم گفتم: “ببین…ببین چه آدم مزخرفیه!؟ دیگه دوستش نداشته باش.نویان رو تحمل کن چون مجبوری…اینی هم که دوستش داشتی که توزد از آب در اومد” دستهامو

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 192

  دلارای وارفته آب دهنش را فرو داد _ دکتر زنان چرا؟ ارسلان محلش نداد سر قضیه اسانسور شکار بود! _ با توام ارسلان ، پزشک قانونی چرا بریم؟ من … من نمیام اصلا نمیخوام عقد کنیم خسته شدم دست از سرم بردارید دیگه با باز شدن در های اسانسور ارسلان بازویش را گرفت و سمت در خروجی کشیدش دلارای

ادامه مطلب ...

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت ۴۱

  خشمگین و عصبانی با صدای بمش نعره میکشید…. _ تو به چه حقی دستای کثیفتو به کاترین زدی ؟ _ زده باشم که چی ؟ مگه چه نسبتی با تو داره ؟ چرا این آدم همچین میکرد ، قصد داشت بین من و گابریل تفرقه بندازه قصدش چی بود ؟ _ اول که مادرت زندگی مامانم رو نابود کرد

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 33

  از صدای شلیک و دردی که از سیلیش تو کل صورتم پیچید، خشکم زد… شاهین خان منو ول کرد و همینطور که دستش رو سمت اسلحه اش می برد داد زد: -چه خبرتونه؟..مگه نگفتم کسی شلیک نکنه… هنوز حرفش تموم نشده بود که ایندفعه صدای دوتا شلیک پشت سر هم بلند شد… همینطور که بلند جیغ می کشیدم، کیف

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 31

  ساعت ده دقیقه مونده بود به ۹ که بابا اومد و به طرف دانشگاه حرکت کردیم! _بابا از خیابون (…) و اتوبان بری بهتره ترافیکش کمتره! _باشه دخترجان نگران نباش زود میرسونمت! _مرسی باباجونم.. چقدرخوب شد که امروز خونه بودی! کاش همیشه خونه بودی! بابا لبخندی زد و باغمی که توی صداش موج میزد گفت: _دیگه کم کم دارم

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 91

  گندم ابرو بالا انداخت و لبانش را بر روی هم فشرد ………… یزدانی که الان می شناخت ، آدمی نبود که بخواهد در معذورات قرار بگیرد و یا برای خوش آیند کسی ، دست به انجام کاری زند . ـ من که باورم نمیشه این یزدانی که راحت می تونه رو سینه یه مرد بشینه و تا می خوره

ادامه مطلب ...
رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم

رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 3

  سرم رو کج کردم و نگاهی دوباره به نورهان انداختم. سرگرم اسباب بازی هاش بود و همین باعث میشد وسوسه بشم با نیما تو انجام اون کاری که هی مقدمه اش می رفت همراه بشم. دو طرف حوله رو کامل کنار زد. یکس از دستهاش روی سینه ام بود و  دست دیگه اش وسط پام رو اهسته می مالوند

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 169

  – تو چیزیت شده؟ – چطور؟ – نمی دونم.. چند روزه حس می کنم صدات گرفته اس.. اول ربط دادم به خستگی و کارای شرکتت ولی.. هیچ وقت خستگیت انقدر طولانی نمی شد! بدون اینکه بخوام ساکت شدم و همین سکوت.. مهر تایید بود واسه حرفای درین که می گفت سوای خستگی یه درد دیگه ای دارم.. – اگه

ادامه مطلب ...

رمان تاوان دل پارت 48

  کسی کنارم نشست رو بر گردوندم دیدم مامانه اون چشم هاش سرخ رنگ بود پس فهمیده بود با اون صدای گرفته گفت : می دونی اونگ عمر ادم عین باد می گذره انگار همین‌چند روز پیش بود که زن سیروس شدم چقدر زود گذشت…. چقدر حسرت روز هایی دارم که ارزو داشتم باهاش انجام بدم فکر می کردم میشه

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 121

  باحرف سارگل خیالم راحت شدو نفس ‌آسوده ای کشیدم… _آهان آره راست میگی.. خودمم نمیدونم چی دارم میگم.. انگار هنوز کامل بیدارنشدم.. گیج میزنم.. مامان_ برو یه کم آب به سر و روت بزن منم ناهارت رو واست گرم کنم.. باشنیدن کلمه ی ناهار مغزم جرقه زد.. قرار بود ناهار رو با آرش بخوریم.. _من.. من دیرم شده مامان..

ادامه مطلب ...