روز: شهریور ۱۲, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت ۲

  رسیدم سر خیابون و ماشین امیرو دیدم ولی از خودش خبری نبود که امیر:سلام خانم خوشگله کجا میری برسونمتون _هییی ترسیدم برگشتم سمتش و با دیدن بستنی های توی دستش چنان ذوق کردم که نگو بستنی ها رو ازش گرفتم و پریدم تو ماشین و شروع کردم به خوردن امیر:یکیشو برای خودم خریده بودما هر دو تا بستنیو دهنی

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت ۱۲۲

  _آخه نرفتی سرکار که استراحت کنی نه اینکه بیای کار کنی کمک من _کار خاصی هم نکردم که ، سخت نگیر ، یکم کمک کردم الانم میریم ولی فردا باید برم شرکت _پس من خودم میام برای تمیز کردن ، وسایلمم دیگه باید منتقل کنم اینجا . جدی برگشتم سمتش _بابام اینا بیان دیگه نیازی به خونه مجردی ندارم

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۵۳

  _میذاشتی برسه بعد گرد و خاک میکردی ارسلان. جونی تو تنش مونده که بخواین باهاش بجنگی؟ ارسلان پک محکمی به سیگارش زد: من کاریش نداشتم یهو حالش بد شد. _من که تو رو میشناسم ارسلان. هیچی جز ترس و عصبانیت به این روز نمیندازتش. ارسلان کفری گفت: حوصله حرفای صد من یه غازت و ندارم شایان. سرم زدی براش؟

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۸۳

  -خب از خودت بگو حورا! عجیب است! او میخواهد من از خودم بگویم و من میخواهم او از بهادر بگوید! خب درست نیست. بنابراین با لبخند سر کج میکنم: -اول خودت بگو! نگاه جا خورده ای حواله ام میکند و میخندد. -ای جان بلا گرفته… چی دلت میخواد درموردم بدونی؟ حقیقتا از “خوشگله” گفتن های بهادر هم چندش آورتر

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۸۷

  با دلخوری بهش نگاه کردم و بعد گفتم: -برای خودم متاسفم…متاسفم…متاسفم…تو حال منو بد کردی…متاسفم متاسفم متاسفم… هیچ حرف کامل و جامعی نمیتونستم بزنم.من فقط متاسف بودم.برای خودم.برای خود لعنتیم که مثل احمقها خودمو تقدیمش کردم. دستمو سمت دستگیره دراز کردم و خواستم برم بیرون که از پشت پیرهنم رو گرفت و با چرخوندم کمرموکوبوند به دیوار و با

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۹۵

  دلارای پوزخند تلخی زد و سر تکان داد _ میدونم … همیشه تقصیر منه ارسلان گواهی را گرفت و دخترک را دنبال خودش کشید سعی کرد عداب وجدان نداشته باشد تقصیر خودش بود میان دردسر ها و مشکلات آلپ‌ارسلان لجبازی های او جایی نداشت تا زمانی که انتقام همه چیز را از حاجی نمیگرفت آرام نمی‌شد و دلارای با

ادامه مطلب ...

رمان مجبوری نفس بکشی پارت دهم

با چشمام دنبال ویانا گشتم که دیدم نیست و سپهرم سریع توی اتاق خودش جیم شد. حدش زدم توی اتاق سپهره هعی خدا هعیی به بهونه من اومده اینجا، حالا با سپهر میگرده. من از دست اینا چیکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ چه شکری بخورم؟ بی جنبه ها حیف که پا ندارم وگرنه طوری مزاحمشون میشدم که اصا

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت ۱

      خلاصه رمان: دختری به نام آرام که بر خلاف اسمش یه دختر شر و شیطونه و سوگلی خانواده ی رستگار. تمام اعضای خانواده ی آرام مهندسن ولی آرام هیچ علاقه ای به مهندسی نداره و پزشکی می خونه و برای اینکه بین خانواده ی رستگار و فروزنده که سال ها با هم دشمنن صلح به وجود بیاد

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۳۶

  طناب رو از دور دست هام باز کرد..انقدر خشک شده بودم که چند دقیقه طول کشید تا تونستم دست هام رو بیارم جلو…. با هر حرکت درد تو کتفم میپیچید… یکم دست هام رو تو هوا چرخوندم و مالیدم تا یکم بهتر شد..از درد اشک تو چشم هام جمع شده بود…. نگاهی به جواد کردم که بطری اب رو

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۳۴

  دیگه منتظر حرکت بعدی از جانب مازیار نشدم و باقدم های بلند کلاس رو ترک کردم و خودم رو به نگین رسوندم! _چی شد؟ چی میگفت؟ _هیچی! بدجوری حالشو گرفتم.. بدو بریم که موندمون دیگه جایز نیست! همزمان که باقدم های بلند وتقریبا شبیه به دویدن همراهیم میکرد گفت: _ایول دمت گرم چیکارش کردی؟ تعریف کن الان از کنجکاوی

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۱۷۲

  دیگه احتیاجی به معرفی خودم نداشتم.. آوردن اسم میران کافی بود تا یاسینی من و بشناسه و جلوی چشمای مبهوت مونده من و سمیع.. از جاش به نشونه احترام بلند شد و سرش و برام خم کرد… – بله بله.. سلام و عرض ارادت! خانوم کاشانی دیگه درسته؟ نامزد میران هستید شما؟ رفتار به شدت محترمانه و مودبانه اش..

ادامه مطلب ...

رمان تاوان دل پارت ۵۱

  نریمان با صدام برگشت با چشم های گرد شده داشت بهم نگاه می کرد حس کردم دارم بالا می یارم از این نگاهش خودم رو کشیدم جلو و لا اون چشم های زوم شده رو بهش گفتم : بهش دست نزن حق اینو نداری بهش دست بزنی.. بعد نگاه بدی بهش انداختم و بعد سمانه رو کمک کردم که

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت ۱۲۴

  بی خیال شونه ای بالا انداخت وگفت؛ _حالم که خوبه.. صورتمم شاید بخاطر عصبانیته! _سرفه هات چی؟ اونم عصبیه؟ تغییر مسیربده میریم دکتر! دستمو گرفت و روشو بوسه ای زد وگفت: _نگران نباش عشقم بخدا من حالم خوبه.. کسرخواب دارم یه کم بخوابم اوکی میشه! دستم توی دستش آتش بود و مطمئن بودم سرما خورده اما دیگه چیزی نگفتم

ادامه مطلب ...