رمان تاوان دل پارت 62
حالت زاری به خودم دادم :چیزی شده سمانه؟؟ امروز هیچی نخوردی کلا توی فکر بودی چی شده که اینطوری رفتی توی فکر!؟ سمانه نگاهش رو بهم کرد -نه خوبم دخترم چیزیم نیست که میل به غذا ندارم.. دیشب خواب بد دیدم فکرم درگیر اونه.. می گم اگه اتفاقی برای سیروس بیوفته.. دستش رو فشار دادم: هیچی نمیشه انشاالله ذهنت