“خدمتکار عمارت درد”پارت ۱۳
مارال رو تخت افتاده بود بدنش بی جون بود خدایا چرا نفس نفس میزنه +مارال پاشو دختر ببینم پاشو ببینمت تو که اینقدر ضعیف نبودی چرا اینطوری شدی؟! پاشو میدونی بلد نیستم ناز بکشم با دستام موهاشو پس میزدم فرهاد محکم با زورش هلم رفتم عقب... فرهاد: داری چیکار میکنی؟! برو کنار نمبینی نمیتونه نفس بکشه