روز: مهر ۱۶, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

“خدمتکار عمارت درد”پارت ۱۳

  مارال رو تخت افتاده بود بدنش بی جون بود خدایا چرا نفس نفس میزنه   +مارال پاشو دختر ببینم پاشو ببینمت تو که اینقدر ضعیف نبودی چرا اینطوری شدی؟! پاشو میدونی بلد نیستم ناز بکشم با دستام موهاشو پس میزدم فرهاد محکم با زورش هلم رفتم عقب.‌‌..   فرهاد: داری چیکار میکنی؟! برو کنار نمبینی نمیتونه نفس بکشه  

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۱۱۶

  قدم زنان توی سالن بزرگ اون خونه ی درندشت چرخی زدم. اینجا بزرگ بود اما بی روح. خدمتکارا هم که حق هیچ صحبتی رو با من نداشتن هیچ صحبتی! تا کی قرار بود شرایط من اینجوری پیش بره !؟ تا کی قرار بود هی نویان رو از خودم دور کنم!؟ فکر کنم بهتره گاهی به خودم یاداوری بکنم من

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت ۲۴۶

  با عجله و شتابون به سمت در رفتم. دستگیره رو گرفتم و در رو کشیدم عقب و رفتم بیرون. شیوا کنار شهرام ایستاده بود و خوش و بش میکردن. جیک تو جیک بودنشون باعث شد متوجه من نشه تا وقتی که گفتم: -شیواجان… صدام رو که شنید دست از پچ پچ کردن و بگو بخند با شهرام برداشت و

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۲۲۹

  تماس را وصل کرد و نفس عمیق کشید سعی کرد آرام باشد هربار که اسم ارسلان روی موبایل می‌افتاد از استرس تمام بدنش بی حس می‌شد! _ ا..الو؟ آلپ‌ارسلان خونسرد شکایت کرد _ من که بالاخره میفهمم تو اونجا چه مارمولک بازی در میاری که هربار زنگ میزنم صدات میلرزه دلارای پوف کشید آلپ‌ارسلان و شک های همیشگی‌اش! اینبار

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۲۲۸

  آزاده با دلسوزی جواب داد _ اگر ازش بخوای نمیگه _ خوبه آزاده لبخند زد و دلارای دوباره گفت _ لباس حاملگی هم میخوام! میخوام عکس بگیرم آزاده با تمسخر سر به سرش گذاشت _ حتما باز برای ارسلان! _ هم ارسلان هم پسرِ ارسلان! جفتشان به خنده افتادند _ از کجا مطمئنی پسره حالا؟ دلارای دستش را روی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۲۲۷

  ارسلان پوف کشید و چمدان را برداشت خواست سمت در برود که صدای جیغ دخترک بلند شد _ نه نه صبر کن بهت زده با اخم ایستاد دخترک که تازگی به طرز مشکوکی تپل شده بود سمت آشپزخانه دوید و ثانیه ای بعد با تقویم و لیوانی آب برگشت _ چیه اینا؟! تقویم را سمت صورتش گرفت _ قرآن

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت ۸

  نمیدونم چند دقیقه عصبی خیره اش بودم که دستی جلوی صورتم تکون داد و پر ادعا پرسید : _خوب کارتو ادامه میدی یا نه ؟؟ اگه میخوای بازم اینطوری کنی بگو بدونم و رَدت کنم بری با اینکه برام سخت بود ولی لبهامو بهم فشردم و به اجبار لب زدم : _ببخشید خانوم سعی میکنم بیشتر حواسم رو به

ادامه مطلب ...
رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم

رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت ۱۰

  موند و بهم خیره شد و من نمی فهمیدم از این خیره شدن چه چیزی به دست میاورد. منی که همه جوره بهش فهمونده بودم دلم نمیخواد اینجا ببینمش. کنج لبش رو به آرومی داد بالا و پرسید: -بهار چرا با من اینجوری رفتار میکنی ؟ من و تو قبل از اینکه نوشین یه بچه پس بندازه  قبل از

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۱۰۸

  قطره اشک دیگری روی گونه های گندم رد انداخت ………….. او هم پایین کنار یزدان نشسته بود و تمام چرندیات فرهاد را به خوبی شنیده بود . ـ یزدان جون ……….. ـ یزدان و زهرمار ………… یزدان و مرض …………. یزدان و درد ………. چقدر تأکید کردم که از این اطاق لامصب بیرون نیای ؟؟؟ …………. چندبار بهت گفتم

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۶۷

  نگاهی به عسل انداختم که اومده بود نزدیک و با کنجکاوی نگاه میکرد و هی سرش رو می اورد نزدیک تر که متوجه بشه سامان چی میگه…. چشم غره ای به عسل رفتم و گفتم: -فعلا که اینجا هستم سامان..یکم حال و هوام عوض بشه..تا بعد ببینیم چی میشه… عسل زد سر شونه ام و نگاهش کردم، اشاره کرد

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت ۳۵

  اون ذره‌ذره با حرف‌ها و رفتارهاش نابودم می‌کرد و من هنوز نگران سرخی چشم‌هاش بودم! – تک‌تک اونایی که اون بیرون نشستن این رو می‌دونن که پنج سال آزگار چه‌طور کوچه‌به‌کوچه دنبالت گشتم! چه‌طور حسرت نبودنم توی اون روز رو کشیدم و این عشق رو از سیاهی‌های دورم حفظ کردم… چشم‌هاش رو بست. – از اون روز حرف نزن،

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۶۴

  سریع نفس نفس زنون از روی زمین بلند شدم. یکم دور وایسادم و نگاهش کردم. دستش پشت سرش بود و به خودش می پیچید و ناله می کرد. قبل اینکه بتونه بلند شه سریع شالم رو از روی زمین برداشتم انداختم روی سرم و دویدم سمت در. داشتم پس میفتادم. تلو تلو خوردم حتم داشتم فشارم خیلی پایینه. رفتم

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت ۴۵

  _هنوزم هست اشکی:آره _مهم نیست اشکی:نمیخوای باهاش حرف بزنی؟ _نه اشکی:پس با ماشین بریم تمام ذوقم کور شد _چراااااا؟ اشکی:من با اینکه با ماشین هم میرم همیشه میپره جلوم و التماس میکنه که بزارم تو را ببینه ولی من نزاشتم اما اگه الان تو رو ببینه و با موتور باشیم دیگه فکر نکنم بیخیال بشه _اوکی با ماشین بریم

ادامه مطلب ...

رمان تاوان دل پارت ۷۵

  خندید با ناباوری بهم نگاه کرد _ گفتم آره دوست دارم و باهات ازدواج می کنم.. منم دنبال همین بودم که بهت بگم دوست دارم.. ولی خجالت نمی گذشت که این حرف بزنم فکر می کردم که تو حسی بهم نداری.. دستش رو جلو آورد و آروم دستم رو گرفت. _ نه من دوست داشتم فقط نمی دونستم چه

ادامه مطلب ...