دست های ارسلان از کمرش افتاد و لبخند محوی زد. بیش از این نمیتوانست خوددار باشد… نگران شده بود و حس میکرد خدا برای اولین بار در زندگی نگاهش کرده که حالا دخترک سالم است. حتی فکر اینکه بلایی سرش میآمد چهارستون بدنش را میلرزاند. بی اراده دست هایش را باز کرد و با گرد شدن نگاه دخترک اشاره
بازویم را تکان میدهد: -خب حوری؟ نفسم بند میرود و با اخم خود را تکان میدهم: -عه نکن! اما او سفت نگهم میدارد. هما دستش را که بازویم را نگه داشته بود، همانطور که پشت سرم ایستاده، دور شانه ام حلقه میکند و میگوید: -اگه میخوای بری، فقط اینطوری مجوز رفتن داری… وگرنه نمیذارم بری! آب گلویم را به
راست میگفت. امیر سام ، مامان نسرین یا ننجون نبود که بشه به راحتی گولشون زد اما حتی اگه منو از حیاط خونه هم حلق آویز میکرد من باز راست ماجرا رو نمیزاشتم کف دستش به هزاران دلیل مشخص و محکم ! تو سکوت کامل بهش خیره موندم تا وقتی که دوباره سوالش رو تکرار کرد: -توی این یک
_ا…لو..و عسل لب زد که آروم باشم اشکی:چرا گوشیت خاموشه _نمیدونم من اصلا چند روز بود سمت گوشیم نرفته بودم و الانم تو خونه بود اشکی:همین الان بلند شو برو خونه و آماده شو _هنوز که خیلی مونده تا شب اشکی:میگم برو خونه زورگو _باشه قطع شد نه سلامی و نه خدافظی اونوقت این زنبور میگه بهت حس داره
دختر که قصد داشت ، امشب را هر طور که شده در اطاق یزدان سر کند ، با دیدن خشم افسار گسیخته او و صورت برافروخته اش و قدم های عصبی و کوبنده ای که یکی یکی بر روی پله ها کوبیده می شد ، بر سر جایش خشکش زد ……….. قصد داشت بلافاصله بعد از رفتن آخرین مهمان
_ چیز عجیبی میگم؟ میگم حداقل باهام حرف بزن. از وضعیت بگو. بگو اون بیرون کسی رو داری یا نه. چرا پات به اینجا باز شد؟ واسه چی دلت نمی خواد خوب شی و برگردی. وقتی من دارم می بینم که خیلی هم خوبی. نگاهم کرد. دلم هری ریخت. گفتم الان باز بهم حمله می کنه یکم رفتم عقب.
لیوان چاییم و برداشتم و خواستم برم توی تراس بشینم و بخورم که صدای زنگ خونه بلند شد.. رفتم سمت آیفون که با دیدن مهراب اخمام از تعجب تو هم فرو رفت و جواب دادم: – تو اینجا چیکار می کنی مرتیکه؟ – سلام.. دیوث چرا گوشیت و جواب نمی دی؟ رفتم دم شرکتت گفتن امروز خونه ای.. هرچی