روز: مهر ۲۴, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۹۳

  _دوباره کشتنت براشون کار سختی نیست متین. _اما آقا… _بهشون اعتماد نکن ولی رفتارتم عادی باشه که شک نکنن. باید خودم بیام ببینم چه خبره! متین چشمی گفت و نشانی روستا را تا جایی که بلد بود برایش توضیح داد. ارسلان تماس را قطع کرد و چنگ به موهایش انداخت… کلافه شده بود از این اوضاعی که نمی‌توانست کنترلش

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۲۳

    -زورت به حیوون زبون بسته رسیده؟ خیلی خودم را کنترل میکنم که جوابش را ندهم. که ارزشش را ندارد. اما نگاهم به قدری متنفر است که او کاملا حسم را بفهمد. و بخندد و بگوید: -از من حرص داری، چرا سرِ این زبون بسته خالی میکنی؟! واقعا نمیدانم چرا مانده ام! نمیفهمم چرا این فشار وحشتناک را دارم

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت ۲۴۹

  رو به روی توری که یک نمونه اش توی ویترین بود و همون یک نمونه منو تا داخل کشونده بود ایستاده بودم و خودمو درحالی تصور میکردم که توی تنم هست! اگر میپوشیدمش باید با لختی سر شونه ها کنار میومدم. سخت نبود کنار اومدن باهمچین چیزی. مگه بدنم مشخص باشه چی پیش میاد اما این وسط مسئله من

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۲۳۲

    _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_ با بیرون آمدنش از اتاق همه یک صدا هو کشیدند و دست زدند ریز خندید _ دیوونه ها آزاده و خواهرش ، هنگامه و دو دختر دیگر که دوهفته پیش با آن ها آشنا شده بود و می‌دانست دخترخاله هایش هستند ، مانیا ، بنفشه و بیتا دوقلوهایی که در دبیرستان با هم دوست بودند و صحرا

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت ۵۲

  چشماش پر از پشیمونی بود امیر:من معذرت می خوام آرام ببخشم _نمیتونم میدونی چرا؟؟ سرشو به معنای نه تکون داد _چون اول از همه فهمیدم که عاشقت نیستم و همینطور همیشه فکر میکردم بزرگواری اما خب بزرگوار ر*ی*د*ی و اینجا بود که حسم بهت بد شد و وقتیم که حسم بهت بد شه مهم نیست کی بودی یا حتی

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۷۱

  هرم داغ نفسش به گوش و گردنم برخورد کرد و بدنم نامحسوس لرزید… لبش رو که کمی تر بود به گوشم کشید و اروم گفت: -پس می خواهی بری..اوکی ولی فعلا زن منی و باید نیازها و خواسته هام رو براورده کنی… هنگ کرده و داغون و نفس بریده لب زدم: -چه نیازی؟.. بی حرف دستش رو به شکم

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت ۳۹

  شنیدن صدای ظریفش باعث شد به خودم بیام. – وقتی این‌جوری بهم خیره شدی انگار دارم استخون قورت می‌دم… سؤالی نگاهش کردم. چشمی چرخوند. – غذا از گلوم پایین نمی‌ره. تکیه‌م رو به صندلی دادم. – بهش عادت کن، من قرار نیست هیچ‌وقت نگاهم رو از روت بردارم! نگاهش رو ازم گرفت. – اذیت می‌شم. خوشم نمی‌آد کسی به

ادامه مطلب ...