روز: مهر ۲۸, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان عشق صوری پارت ۲۵۱

  از ماشینش پیاده شدیم و به سمت تور فروشی ای رفتیم که بزرگ بود و میشد حتی از همون ویترین بزرگ و شیشه ایش فهمید تنوع زیادی داره. شهرام ماشین رو دور زد تا خودش رو بهم برسونه و بعد هم گفت: -شیوا…سخت نگیر و یه چیزی انتخاب کن! سرم رو تندی چرخوندم سمتش. نگاه طلبکارانه ای بهش انداختم

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۹۷

  _زده به سرت متین؟ هنوز متعجب بود و انگار باور نمی‌کرد که او همچین پیشنهادی داده باشد. _پهلوت زخمی شده یا مغزت؟ چشم های ملتمس متین سمت یاسمین برگشت که ساکت کنار ارسلان نشسته بود. _تو یه چیزی بگو… یاسمین سرش را تکان داد: گردن من ننداز خواهشا… سر جمع دو بار هم با دختره حرف نزدم. ارسلان کلافه

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۲۷

  هنوز چند متری مانده به خانه برسم… که شاسی بلندِ دوکابینِ آشنا، از کنارم میگذرد. گلدان میان دستهایم فشرده میشود. دقیق یادم نمی آید… چند روز است که ندیدمش؟! هشت روز و هفت شب و چهار ساعت…یا سه ساعت؟! هه… اهمیتی ندارد و فکر نمیکنم!! فعلا دارم قلب شکسته ام را ترمیم میکنم… که بد آش و لاش است!

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت ۱۶

  بلند شدمو خودمو تو آیینه دیدم واو صورتم چه افتضاح شده رفتم حموم..‌. خیلی سبک شدم دیگه لباس پوشیدم اومدم پایین‌…   صدای خنده های سارا عمارت بر داشته بود رفتم تو آشپز خونه آنا رو بغل کردم   + سلام بر آنا بانو   آنا: خوبی مادر؟! تو بیمارستان اومدم بهت سر زدم خواب بودی…   + خوبم

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت ۴۲

  از خواب که بیدار شدم سرم سنگین بود. حس می‌کردم تب دارم. سر ظهر بود و هیچ‌کس نیومده بود تا از حالم خبر بگیره. اگه بابا بود همه مثل پروانه دورم می‌چرخیدن. لبخند تلخی زدم و به‌سختی ازجا بلند شدم. سرم گیج رفت و چند لحظه مکث کردم. به‌سمت سرویس رفتم و آبی به سر و صورتم زدم. رنگم

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت ۶

  ××× با خودکار روی میز ضرب گرفته بودم و اعصابم بهم ریخته بود… فکر این که ژیلا بیاد این جا کار کنه و مجبور باشم حضورش رو تو شرکت تحمل کنم مثل خوره داشت جونم رو میخورد… چشمام رو محکم باز و بسته کردم و با خودم‌ زمزمه کردم _آروم باش جاوید… آروم! تو همین فکرا بودم که در

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۲۳۴

  دلارای هر رو دستش را دور شکمش حلقه کرد و سرش را پایین انداخت صدای بهم خوردن در آسانسور آمد و ارسلان سمت میز شیشه ای رفت دلارلی نفس عمیقی کشید موهای بلندش جلوی دیدش را گرفته بودند اما کنار نزدشان طاقت نداشت برای ثانیه ای دستش را از دور پسرک باز کند! _ میخواستم بهت بگم ارسلان سمتش

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت ۵۳

  و بعدم از گفتن این حرفش سریع با دستش کنارم زد که چند قدم رفتم عقب. یهو پام پیچ خورد خواستم بیوفتم که تو هوا گرفتم و حالا من خم شده بودم و اون روی من که نفساش می خورد به صورتم که باعث تند شدن ضربان قلبم می شد اینقدر تند میزد که حالا تمام اون عصبانیت و

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت ۱۵

    بعد از چند ساعت از بیمارستان مرخصم کردن…   تو این چند ساعت کوروش حتی نیومد ببینه حالم خوبه یا نه؟!   کوروش از کافر بدتره خدا لعنتش کنه منو به فرهاد فروخت… خدا کنه اون شرکت رو سرش خراب شه…   تند تند با دستم محکم پیشونیمو پاک میکردم حالا میاد واسه من بوسش میکنه‌… این بشر

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۷۳

  ابروهام رفت بالا و چشم هام کمی گرد شد: -کی؟..یعنی منظورم اینه با کی میان؟.. مادرجون که متوجه منظورم شده بود، خنده اش رو خورد و گفت: -همشون میان دیگه… صورتم در هم شد و با ناله گفت: -وای مادرجون..اخه چرا همین امشب که حال من خوب نیست و اینقدر دلشوره دارم میان..خب میگفتین خونه نیستین…. با لبخند لبش

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت ۴۱

  از مامان معصومی که ان‌قدر مظلوم و بی‌صدا بود. از آقاجون و خاله که انگار تمام عمرشون از من بابت تلف کردن زندگی مامان معصوم کینه داشتن… بیشتر از همه از بهرامی که داییم بود، بعداز مرگ بابا علیرضا تنها مرد زندگیم بود و بهش تکیه می‌کردم و اون به‌چشم دیگه‌ای نگاهم می‌کرد. نمی‌دونستم کجا می‌رم. راه خیابون رو

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳

  بی هدف کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکنم….. جسمم رو مبل نشسته و چشمام خیره ی تلویزیونه ولی روحم پیش ساره ست…. نمیدونم برا گرفتن جواب آزمایش اقدامی کرده یا نه…. البته بعید میدونم اونقدی براش مهم بوده باشه که زحمت آزمایشگاه رفتن رو به خودش بده…. کاشکی حداقل یه آدرس از خانواده ش بهم میداد…. یعنی خانواده

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت ۵

  × سرم تو پرونده های شرکت بود… دوست داشتم هر چی زودتر کارا تموم شه و برسم خونه تا یه دوش آب گرم بگیرم اما حالا حالاها کار داشتم… مشغول کار که صدای در اومد _بفرمایین؟ در باز شد و قامت آیدین دیده شد که ابروهام رو بالا دادم و گفتم: _آفتاب از کدوم وَر در اومده تو در

ادامه مطلب ...