رمان عشق صوری پارت 251
از ماشینش پیاده شدیم و به سمت تور فروشی ای رفتیم که بزرگ بود و میشد حتی از همون ویترین بزرگ و شیشه ایش فهمید تنوع زیادی داره. شهرام ماشین رو دور زد تا خودش رو بهم برسونه و بعد هم گفت: -شیوا…سخت نگیر و یه چیزی انتخاب کن! سرم رو تندی چرخوندم سمتش. نگاه طلبکارانه ای بهش انداختم