روز: آبان ۲, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۱۰۱

  دانیار نگاهی به اطرافش انداخت و انگشتانش دور فنجان قهوه حلقه شد. لبخند زد… سرد و بی روح! طعم مرد مقابلش از یک روباه هم بیشتر بود! _دعوت کردن من به ویلای شخصیت حتما دلیل خاص و مهمی داره شاهرخ خان. شاهرخ تک تک حرکاتش را پایید. داشت ریسک میکرد اما دشمنی او با ارسلان یک امتیاز مثبت بود

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۳۱

    پیام بعدی اتابک میرسد: -قرار هم نیست بشی… برنده ی این بازی ماییم… با کینه میخندم و جواب میدهم: -تو به خاطر اروند و اون باغ و منافع و کینه ی خودت میخوای مبارزه کنی و خواستی تو تیم من باشی… اما چیزی از این بُرد نصیب منم میشه؟! رژگونه را برمیدارم و گونه های کمی استخوانی ام

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۱۲۳

  درو بست و قدم زنان اومد سمتم. نمیدونم چرا از لحظه ای که دیدمش جای سیلیش رو صورتم برام تازگی پیدا کرد. قدم زنان جلو و جلوتر اومد. اون منو غصب الود نگاه میکرد و من عین احمقها چون برای ناهار پیشمون نبود نگران این بودم مبادا گشنه مونده باشه واسه همین پرسیدم: -ناهارخوردی !؟ جوابی نداد و باز

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت ۱۴

  متعجب خیره شده بودم به آتنا که نگاه اونم به من خورد و اومد سمتم… چشماش یه هاله قرمز داشت و معلوم‌ بود گریه کرده… همین‌جوری نگاهم بهش بود و داشتم خودم رو آماده می‌کردم که داستان امروز رو بهش بگم و اینکه بگم هر کاری از دستم برمی‌یومد انجام دادم اما نشد!… یعنی اون مرد به اسم فرزان

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۷۱

  آخر حرفام، یکم خیره نگاهم کرد و گفت : آخه خانم یاقوتیان، چه جوری قفل درو باز کرده. بچها صبح چک کردن.قفل سالم بود. درم بسته. خب حداقل باید می شکست مگه نه؟ این حرفش یعنی شک! یعنی باورم نداشت آه کشیدم. لبخند تلخی زدم و گفتم : می دونستم شاید باور نکنید. ولی من هرچی که گفتم حقیقت

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۱۱۵

  یزدان اگر جان هم می کند نمی توانست بعد از دیدن اشک لیز خورده بر روی گونه گندم ، همان استقامت اولیه را از خود نشان دهد ………… لقب فرشته مرگ را یدک می کشید ، قلبش از سنگ شده بود و در دلش دیگر خبری از رحم و شفقت نبود ……….. اما با این وجود ، انگار همان

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۲۱۱

  سخت بود.. خیلی سخت بود.. شاید حتی از زاویه دید من.. نشدنی به نظر می رسید ولی.. تا جایی که توان داشتم تلاش می کردم تا از پسش بربیام.. شاید.. شاید نتیجه داد و منم.. این روزای جهنمی رو راحت تر گذروندم! * احساس تهوع داشتم.. یه تهوعی که می دونستم به خاطر پر بودن حجم معده نیست و

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت ۱۳

  تشکری کردم و سمت ته‌ باغی رفتم که همش درخت بود… درختایی که برگاشون از سر فصل پاییز رنگارنگ شده بودن.‌‌.. همینطور خیره به اطراف بودم که صدای آب به گوشم خورد سرم رو برگردوندم و به اطراف نگاهی کردم و آخر سر چشمم به آبشار خیلی کوچیک مصنوعی خورد که خیلیم قشنگ بود! واقعا عجب سلیقه ای داشت…

ادامه مطلب ...