چت روم به مناسبت “آخر هفته”😂🥂
آخر هفته تون پراز لبخند خوشبختی و شانس همراهتان باشد یک زندگی شاد یک شادی دلنشین و زیبا یی دنیا تقدیم لحظه هایتان پنج شنبه و جمعتون به خوشی “ننه اشکان😂”
آخر هفته تون پراز لبخند خوشبختی و شانس همراهتان باشد یک زندگی شاد یک شادی دلنشین و زیبا یی دنیا تقدیم لحظه هایتان پنج شنبه و جمعتون به خوشی “ننه اشکان😂”
_من اگه بخوامم با این اخلاق قشنگ و زبون درازت هیچ وقت نمیتونم عاشقت بشم. خیالت تخت! یاسمین زبان بست و چنان لب هایش را روی هم فشرد که رنگ صورتش به سرخی زد. ارسلان بزور جلوی خنده اش را گرفت… دست روی دهانش گذاشت و نگاهش را چرخاند تا میان لذت بردن از دیدن چشم های او، لبخند
مسلماً هیچ آمادگیای برای شروع این رابطه نداشتم و نمیدونستم ممکنه چه بلایی سر خودم و اون بیارم. – آره عمو، همهچیز خوبه. انقدر نگران نباش. – بهزودی میآم اونجا، باید باهاش آشنا بشم. قضیهی یه عمر زندگیه، همینجوری نمیشه تصمیم گرفت. چشمهام رو محکم بستم. حالا همه گیر داده بودن از امیرعلی اطلاعات بگیرن. میترسیدم مشکوک بشن و
به آهنگ گوش میدادم و حس میکردم جاوید این آهنگ و از عمد گذاشته. جز یه عشق که بینه ما هست هر چی دوست داری خراب کن مثله هر شب سرنوشت هر دو مون و انتخاب کن من، منکه تسلیم تو بودم از چه جنگی زخم خوردی با کی میجنگی عزیزم من ببازم تو نبردی دستمو بالا گرفتم نه
آلپارسلان ناخوداگاه از روی کاناپه بلند شد و دلارای تلخ لبخند زد _ آره زن پرده را کنار زد و دوباره درخواست کرد نزدیک شود هم زمان با خنده سرتکان داد _ همونه پس! نگران نباشید برای بچهی بعدیتون از این استرس و وسواس ها روی وزن و بقیه موارد خبری نیست . من همیشه میگم پدر و مادر
آراد:گذشته رو بیخیال داداش فعلا بیا در حقم برادری کن اشکی:چی میخوای؟ آراد:چیز خواستی نمیخوام فقط اینکه مثل بچگیات یه جوری این مهنازو جلوی بقیه ضایع کن تا دلم خنک شه اشکی:مهناز کیه؟ هه مهنازو بگو که چقدر شب خواستگاریم برای اشکی عشوه اومد بعد این هنوز نمیشناستش برگشتم سمت مهناز که همون موقع بلند شد و رفت سمت
طبق معمول اخم کرده بود و با حرصی پنهان به مهمون ها نگاه می کرد: -مادر ما فکر کرده عروسیه که اینقد مهمون دعوت کرده.. خنده ام گرفت از حدسی که کمی قبل زده بودم..انقدری می شناختمش که بدونم بالاخره یه چیزی میگه… لبخندم رو خوردم و اروم گفتم: -عه خب ذوق داره..جلوش چیزی نگیا ناراحت میشه… “نچی” کرد
ماشین رو جلوی یه طلافروشی بزرگ پارک کرد و پیاده شد. هیج عقیدهای نداشتم که قراره برای سر عقد چی بخریم. وارد طلافروشی که شدیم مرد فروشنده ازجا بلند شد. – سلام جناب، بفرمایید. امیرعلی نگاهی به من انداخت. – اول حلقه؟ آروم سر تکون دادم. مرد فروشنده چند مدل حلقه روی میز گذاشت و کمی فاصله گرفت تا
خودمو تو آینه قدی داخل اتاقک برانداز کردم. قسمت پوشندگی این لباس از سینه تا رون پا بود و مابقی یعنی آستینها و دامنش تور بود. تورشفاف با دونه های سفید ودرخشان مروارید. مطمئن نبودم رضایت بده همچین چیزی بپوشم اما اگه نمیداد باهاش قهر میکردم! چقدر رفتارام بچگونه شده بود! میدونم میدونم! ولی صلاح من در برابر اون
سرم و دوباره انداختم پایین، با گوشه لباسم بازی کردم و ادامه دادم _مثل همین چند دقیقه پیش که دنبال اثبات بودی! _الانم بهت دارم اعتماد میکنم که چیزی نمیگم اما ازین به بعد ناراحت میشی عصبی میشی چیزی تو دلته میای به من میگی اونم رو در رو نه این رفتارای بچه گونه، میفهمی خود من تو این
وای سپهر دعوام نکنه؟چه گوهی بخورم؟ نه خب اگر به سپهر بگم به مامان توهین کرد آروم میشه آره بابا تقریبا نیم ساعتی رو توی حیاط زیر درخت نشسته بودم هواهم یا جورایی سرد بود تصمیم گرفتم برم بوفه یه چایی چیزی بگیرم بخورم یعنی چی اینجا نشستم زانوی غم بغل گرفتم؟ حالا من چند روز مدرسه نبودماا ببین چی