15 آبان 1401 - رمان دونی

روز: 15 آبان 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

چون عاشقت شدم پارت۲

باز هم کابوس، حتی تو خواب هم دست از سرم بر نمی‌داشتند. داشتم دیوونه می‌شدم. تو این یک سال کارم شده بود فکر کردن به گذشته و گریه. اون خاطرات لعنتی هم شده بود کابوس شب هام. خسته تر از همیشه از داخل تختم بیرون اومدم و به داخل سرویس بهداشتی رفتم. بعد از انجام کارم بدون اینکه به آینه

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 114

  یاسمین دست هایش را در هم گره کرد: منتظرم باشم ببینم این ابمیوه میکشتت یا نه. چقدر قشنگ! متین جلوی خنده اش را گرفت و یاسمین با چشم دنبال ارسلان گشت: عه ارسلان کجا رفت؟ _رفت جلسه! یاسمین لب هایش را کج کرد: جلسه شون تیر و تفنگی نباشه یوقت. _بعید نیست… ندیدی بچه ها دوره اش کرده بودن؟!

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 145

نشستم روی مبل و منتظر نگاهش کردم و همزمان پتو رو تا گردنم بالا آوردم ، توی آشپزخونه داشت کاپوچینو آماده میکرد ، کافی مورد علاقه ی من و شدیدا توی فکر بود و گرفتگی و کلافگی توی حرکات و چهره اش مشخص بود دوتا ماگ هارو پر کرد و اومد سمتم و کنارم نشست و نگاهش خیره ی میز

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده جلد سوم

رمان خان زاده جلد سوم پارت 37

  هرکاری میکرد تامنو جذب خودش بکنه اما موفق نبود که نبود .ا چون من دل داده بودم به شماها و زندگیم. سالها گذشت و گذشت و دیگه خبری از هليا نداشتم. به این باور رسیدم که حرفهاش راجب بچه ای از من دروغه… منو مادرت رحم اجاره ای جور کردیم تا برامون پسر به دنیا بیاره. تا آرامش بیاد

ادامه مطلب ...

” خدمتکار عمارت درد” پارت 39

    صدای تق تق در خیلی رو مخم بود   + بیدارم بیدار 5 دقیقه دیگه بزار بخوابم میام   صدای فرهاد بود کی نمیراشت بخوابم   فرهاد: پنج دقیقه بزارم بخوابی یعنی تا لنگ بزارم بخوابی پاشو باید بریم دنبال کارای ثبت نام دانشگاهت شکر خدا نَکه زبان انگلیست خوبه آلمانیم فولی   + باشه بابا بیدار شدم

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 40

  از روی دسته مبلی که نشسته بود روش و من و بغل کرده بود بلند شد _خاک بر سرت، تو که میگی اول و آخرش جاوید پس دردت چیه؟ والا من که همون اول بهت گفتم پاشو جمع کن از زندگیش برو اخم تخم کردی! خب حالا که می‌خوای بمونی حداقل یه کاری کن بفهمه نسبت بهت مسئولیت داره…

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 241

        دلارای بازوی ارسلان را گرفت اما با دیدن دست های زن که سمت قاب عکس نوزاد میرفت پاهایش از حرکت ایستاد   لب هایش لرزید و اشک چشمانش را خیس کرد   زن قاب عکس را مقابل چشمان آلپ‌ارسلان گرفت و غرش کرد   _ این جنین رو هشت سال پیش دنیا آوردم وقتی به دنیا

ادامه مطلب ...

صدای سکوت پارت هفتم

سه روز از روزی که رفتیم بستنی خوردیم میگذره و من بدجوری مریض شدم و مدرسه نرفتم. سپهر از پویا جزوه ها رو می‌گرفت و به من میداد من هم بعد از نوشتنشون به سپهر میدادم تا به پویاپسشون بده. حوصلم به شدت سر رفته بود و کاری هم نمیتونستم انجام بدم. گلوم درد میکرد و تمام بدنم کوفته بود!

ادامه مطلب ...

” پنج پر” پارت 6

    اه این دیگه صدای چیه؟! سرمو کردم زیر بالش دیدم هی سرو صدا داره بیشتر میشه دیدم یه نفر بالا سرمه بله سوگند خانومه که کفگیر و ماهیتابه دستشه   سوگند:  پاشو ببینم نگاه ساعت ما چهارتا صبحونه خوردیم هر چی صدات کردیم پا نشدی پاشو ببینم ببین با چی بیدارت کردم   +  برو یه ربع ساعت

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت 38

    خاله خزان: خوب بزار بگم چیشد ما دوتا خواهر جدا شدیم هر کدوم از ما نخواستیم که جدا بشیم ولی مجبور شدیم… قرار بود تو بیای پیش ما بمونی خان عمارت راشد خان یعنی پدربزرگت با ازدواج من و مادرت مخالف بود دوست نذاشت که عروس خاندان دشمن خونیش بشیم دشمنی که بین دو تا طایفه بود کلی

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت 62

  و تماس رو وصل کردم _جونم داداش؟ آراد آروم گفت:نخوابیده بودید که؟ _گمشو بابا بگو چته آراد:انگاری اشکان بد جوری حال تو رو هم گرفته که دوباره سگ شدی _منظورت چیه؟ آراد:شما که رفتید ناصر خان خیلی عصبی بود و همش سر بابا مامان اشکان داد میزد که شما درست تربیتش نکردید و گرنه جرئت نمیکرد تو روی من

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 80

        لب هام رو بهم فشردم..واقعا خوابیده بود…   چپ چپ از بالا تا پایین نگاهش کردم و رفتم داخل و در رو هم پشت سرم بستم…   البته حق هم داشت..خیلی خسته بود و از صبح یک لحظه هم بیکار نبود..اون مشروبی که خورده بود هم بیشتر باعثش میشد….   ربدوشامبرم رو دراوردم و انداختم روی

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 55

  یاسمن با دیدنم توی آشپزخونه لبخندی زد. – پس کی قراره این آقا داماد رو نشون بدید؟ بابا دلمون آب شد. ببینم داداشی، رفیقی، چیزی نداره؟ سرفه‌ای کردم. مسلماً قرار نبود اجازه بدم دختر‌خاله‌م هم مثل من خودش رو به یه خلاف‌کار بسپاره. – به‌درد تو نمی‌خورن، عزیزم. همه سنشون بالاست. تو هنوز زیاد وقت داری واسه این حرفا.

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده جلد سوم

رمان خان زاده جلد سوم پارت 36

  یک روز توی بیمارستان بستری بودم. تو این یک روز بابا کلی بهم رسید. همش خوراکی های مقوی برام میاورد و مثل پروانه دورم میچرخید… این کارهاش منو بیشتر شرمنده میکرد غصه میخوردم که چرا با بی فکری و اعتماد نا به جا باعث حال الانم بودم. خونریزیم هنوز قطع نشده بود. از طریق یکی از | پرستارها فهمیدم

ادامه مطلب ...