رمان دلارای پارت 251
ارسلان نگاهی به یقه عجیب غریب بافت انداخت و ناخودآگاه خندید _ چپهاس خره روی تخت نیم خیز شد و بافت را از تن دخترک بیرون کشید دلارای دست هایش را سمت بالاتنه اش دراز کرد اما دیر شده بود ارسلان دیگر تحمل نداشت شراب داغش کرده بود زودتر از دست