خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش

    سرش را کنار کشید و من نفس حبس‌شده‌ام را آزاد کردم.   _ برنامه رفتنت رو کنسل می‌کنیم، چطوره؟   _ خب آخه گفتین حالتون خوب نیست دیگه، یعنی بد نباشه براتون؟   _ واقعاً خودت‌و می‌زنی به گیجی؟   صادقانه جواب دادم:   _ نه، من یه خرده گیجم… واقعی!   سرش عقب رفت، کناره‌ لب‌هایش چین

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

      _ مجبور شدم طلوع…تو شرایط خیلی بدی بودم….از یه طرف بهم خوردن رابطم با تو از یه طرفم فشار های مامان…خسته شده بودم…فکر کردم با ازدواجم میتونم فراموشت کنم ولی نشد…شبانه روز به فکرت بودم…خیال نکن اگه رفتم اصفهان یعنی اینکه فراموشت کردم…نه… فشار دستش رو پام بیشتر میشه‌ و ادامه میده: نتونستم طلوع..‌‌.بخدا من دوست دارم…میخواستم

        با سختی تونستم آدرس رو پیدا کنم اونم کجا ؟؟ پایین شهر و توی محله‌ ی فقیرنشینی که بخاطر کوچیکی خیابونا ماشین اون سمتا نمیرفت و باید بیشتر راه رو پیاده گز میکردم   بچه ام از بس راه اومده بود خسته و کلافه شده پس برای اینکه بیشتر از این اذیت نشه خم شدم و