16 اسفند 1401 - رمان دونی

روز: 16 اسفند 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 47

    صبح که بیدار شدم ندیدمش.   اتاق‌خوابش پر از عطر تنش بود و همین‌طور بالشی که به‌جایش در بغلم می‌فشردم.   خمیازه‌ای کشیدم و با چشم اتاقش را وارسی کردم.   هنوز همان کمدی در اتاق بود که وسایل کودکی‌ام را در آن می‌چیدم.   همان کمد دیواری که پر بود از کتاب‌های قصه و کاست‌نوار‌هایی که بابا

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 9

    بدون اینکه پلک باز کند، جواب می‌دهد   – تو روح خشایار و دار و دسته‌ش… حال چرخیدن تو خیابونا تو این هوای گند و ندارم، همین‌جا می‌مونم.   رهام نزدیک‌تر می‌شود و او از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند   – تنها می‌خوام منتظر بمونم رهام، تو برو پی کاری که بهت گفتم.   – دختره رو پیدا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 1

      با آرامش به تلاش نگهبان‌های زندان برای کشیدن زن پریشون و پر سرو صدای مقابلم نگاه کردم.   _ دست از سرت بر نمی‌دارم. فکرنکن همه چی همین‌جا تموم میشه.   قدم‌هایی که به سمت مسیر خروج برداشته بودمو برگردوندم و دوباره مقابلش ایستادم.   به لباس زندان توی تنش، موهای آشفته‌ش، و بازوهایی که نگهبان‌ها برای

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 130

    پچ پچ وار گفت: -فقط چی؟..   دوباره بغض کردم و غمگین نالیدم: -فقط میترسم این اتفاق درمورد تو باشه..میترسم تورو از دست بدم…   نوازش دستش روی بازوم قطع شد و نفس عمیقی کشید…   با صبوری و ملایمت گفت: -چرا همچین فکری میکنی؟..چرا باید منو از دست بدی..من تمام زندگیمو وقف تو و دخترمون کردم..چه حرکتی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 1

      -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم….   ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد…   دخترک عاصی از نگاه مرد، با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…!     مرد نفس سنگینش را بیرون

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 46

    بلند شدم و سینی چای را از مادرم گرفتم.   به رسم قدیم، اول جلوی بزرگترین میهمان که شهناز بود خم شدم و تعارف کردم.   – بردار شهناز جون، چرا میوه نخوردی پسرم؟   فرخنده دوباره وسط آمد و گفت:   – والا لاله‌خانم کوچیکتر بزرگتری رو گذاشته کنار!   سرخ شدم و ملتمسانه به شهناز نگاه

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 157

      نگاهم و بهشون دادم که آوا با دیدن‌ جمع ما دست فرزان و کشید و شاید تو حالت عادی کسی برداشتی ازین حرکت نکنه ولی من خوب متوجه شدم که اونم دوست نداره وسط جمعی بیاد که دیگه زیادی داشت مسخره میشد و جَوش سنگین… اما فرزانم انگار چاره ای نداشت جلو مردی که هزار نفر جلوش

ادامه مطلب ...