رمان آشپز باشی پارت 47
صبح که بیدار شدم ندیدمش. اتاقخوابش پر از عطر تنش بود و همینطور بالشی که بهجایش در بغلم میفشردم. خمیازهای کشیدم و با چشم اتاقش را وارسی کردم. هنوز همان کمدی در اتاق بود که وسایل کودکیام را در آن میچیدم. همان کمد دیواری که پر بود از کتابهای قصه و کاستنوارهایی که بابا