16 اردیبهشت 1402 - رمان دونی

روز: 16 اردیبهشت 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

چت روم آیلین نفس آقاییش”۱۲۵”

  چند وقت پیش یه جا مهمونی رفتیم سر شام یهو دیدیم آیلین که زن صابخونه بود هی سرفه میکنه و نفس بالا نمیاد داد میزنه   “فاضلاب,فاضلاب,فاضلاب”ما همه آتنا ، من ، سپیده ، نفس ، آرامش ، ساحل ، یاس  وادا و تمنا… نگاهمون رفت سمت دستشویی و حموم گفتیم حتما فاضلابش زد بالا خواستیم در ریم سمت

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 47

        پله‌ها را پایین تر آمدند، یک چشمم راهرو را دید میزد و چشم دیگرم داشت میان چهره‌ام در اینه میگشت!   با دیدنشان که لاله خود را در اغوشش رها کرده بود و دستان او به دور کمرش حلقه بود بغض باز هم مهمان گلویم شد.   _ عشقم، یه لباس‌خواب قرمز خریدم…امشب برات بپوشم؟  

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 40

    دنیا حربه‌ی زنانه‌اش را در پیش گرفت و زیر گریه زد. آنچنان بلند که محمد مجبور شد کمی گوشی را از کنار گوشش فاصله دهد تا صدای جیغِ بلندِ دنیا پرده ی گوشش را پاره نکند.   زیر لب غر زد:   – یه دقیقه آژیر نکش ببین چی میخوام بگم!   دنیا بریده و بریده گفت:  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۰

      زیر نگاه هایی که ازشون نفرت میباره از آشپزخونه میزنم بیرون….       پشت سرم بارمانم بیرون میاد و رو به کاوه با خونسردی میگه: طویلست مگه اینجا….       حرص تو صدای کاوه کاملا مشخصه وقتی میگه: صد رحمت به طویله….     بارمان: گم شو برو بیرون ببینم…غلط کردی بدون اجازه کلید انداختی

ادامه مطلب ...

رمان نغمه دل پارت29

(محمد علی) تو اشپزخونه داشتم وسایل صبحانه رو میزاشتم رو میز که صدای جیغ مائده اومد ترسیده و سراسیمه وارد اتاق شدم وقتی منو دید بیشتر جیغ کشید و گریه کرد _برید بیرون برعکس رفتم سمتش _چیشده قربونت بشم؟ درد داری _برین پتو رو مچاله کرده بود دور خودش و با لکنت میگفت: _ب.. برین پتو رو محکم کشیدم که

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 20

      _ خانوم چرا این وقت شب پیاده بیرون زدید؟ اگه جایی می‌خواستید برید می‌گفتید می‌رسوندمتون.   به هیچ وجه قصد نداشتم بهش بگم که برنامه‌ی خودمم همین بود…   اما بعداز دیدن جلال ولیعهدتون، یواشکی یه عکس گرفتم و فرار کردم!   زیر لب یه چیزی شبیه می‌خواستم قدم بزنم غر زدم و به شیشه‌ی ماشین تکیه

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 198

        یزدان حرصی نگاهش را سمت گندم کشید و با دست و اندک فشاری که به شانه او آورد ، مجبورش کرد تا او دوباره سر روی متکایش بگذارد .       معترض و هشدارگونه صدایش زد تا گندم بداند چه می گوید :       ـ گندم .       اما گندم انگار

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 307

        – دیگه باید برات چی کار می کردم درین؟ تو یه کلمه به حرف من گوش نمی دی.. چند بار گفتم نکن.. چند بار گفتم بسپرش به من.. چند بار گفتم اون حیوون وحشی ارزشش و نداره که به خاطرش از همه چیزت بگذری.. به کدومشون گوش دادی؟ باز خوبه که من راه خودم و رفتم..

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 206

      نمیدونم چقدر تو سکوت بودیم فقط میدونم ساعت ها بدون هیچ حرفی دراز کشیده خیره به سقف اتاق بودیم… نه من قصد رفتن داشتم نه اون می‌گفت برو… نه من خوابم میومد نه اون چشماش روهم می‌رفت!   سکوتمون طولانی شده بود و هیچ کدوم هم انگار تمایل به حرف زدن نداشتیم اما آخر سر طاقت نیاوردم

ادامه مطلب ...