18 اردیبهشت 1402 - رمان دونی

روز: 18 اردیبهشت 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۱

    _ احمقای بیشعور، پاشو ببینم چیکارت کرده نامرد کثافت….           شکمم و پهلوم بدجوری درد میکنه…..با دستام فشار میدم و تو خودم میپیچم….   از گوشه ی چشم میبینمش که سمتم میاد…. کنارم میشینه و میگه: میتونی بلند شی یا خودم دست به کار شم….. حرفی نمیزنم که یه دستش رو زیر سرم و

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 22

      اسگل پدر بی‌‌…   _ صدات رو ببر ها، من الآن می‌تونم خفه‌ت کنم.   از ماشین پیاده شد و سمت کمک راننده نشست.   _ بشین بریم دیگه، تا فردا می‌خوایی وایسی غر بزنی؟   نیم‌ ساعت نکشید که در خیابان‌های نیمه‌خلوت باسرعت می‌راندیم، بی‌خیال و‌سرخوش!   بستنی خوردیم، بلال به نیش کشیدیم، ذرت مکزیکی خریدیم.

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 48

      از حال بد و گریه‌هایش اشک‌های من هم سرازیر شد، دو مچ دستانش را چنگ زدم:   _ کیمیااا…اروم، به کسی نمیگم…اروم باش! بذار کمکت کنم…   لحظه‌ای شوکه نگاهم کرد، اما باز هم به خودش امد، دستانش را از دستم کشید و گریه را از سر گرفت:   _ تووو؟ تو میخوای به من کمک کنی؟

ادامه مطلب ...

رمان نغمه دل پارت31

  ترمز زد رو ماشین ترسیده گفت: _یا خدا چیشد مائده؟ دستمو سمت لواشک فروشی بردم و گفتم: _من از اونا میخام گیج گفت: _چی؟ _لواشک تازه فهمید داستان از چیه و نفس اسوده ای کشید _بخاطر این داشتی به کشتن میدادیمون؟ _علی خب هوس کردم بدو بخر _اونا کثیفن بزار یه جا بهداشتی باشه برات میخرم _اما من همونو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 21

      تازه پشت میز نشسته بودم که هامین خان هم تشریف فرما شدن.   نگاهش مستقیم به موهای سرم خیره شد.   لب‌هاش لرزید و فکر کردم که می‌خواد چیزی بگه اما درنهایت سکوت کرد و پشت صندلیش نشست.   زیاد به نگاه عجیبش فکر نکردم و بی‌توجه یه قاشق از سوپ خوشمزه.ی مقابلم خوردم و کاملاً نادیدش

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 199

          اما نمی دانست چه مقدار از شب سپری کرده که با حس ضربه محکمی که در شکمش نشست ، خواب از سرش پرید و ابروانش از دردی که در صدم ثانیه ای در شکمش نشست درهم فرو رفت .       نگاهش را پایین کشید و با سر زانوی گندم که میان شکمش جا

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 309

      – می گیم بیهوش شد ما هم ترسیدیم بمیره ولش کردیم اومدیم.. – خیله خب اگه این جوریه بریم زودتر.. پولم که گرفتیم.. من دیگه حوصله دردسر بیشتر ندارم! به دقیقه نکشید که سریع زدن از کانکس بیرون و منم همین که صدای روشن شدن و بعد دور شدن ماشینشون و شنیدم چشمام و باز کردم.. خسته

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 208

    ×××   آوا*   دنبالش کشیده شدم و حرصی گفتم: _چرا نمیفهمی منم بایــــد بیام!   دکمه پیراهنش و بست و سرش سمتم برگردوند _آوا بس کن… نه حوصله دارم نه خوشم میاد یه چیز و چند بار تکرار کنم   _چرا نباید بیام؟   _یه نگاه به شکمت بنداز… شاید زیاد معلوم نباشه و یه رهگذر ببینت

ادامه مطلب ...