23 خرداد 1402 - رمان دونی

روز: 23 خرداد 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 50

  موهای بلند و مواج آلاله را کنار می زند و بار دیگر نگاهش را روی چهره ی رنگ پریده و معصومش می چرخاند.   – متأسفم ولی جز من هیچ راهی نداری دختر مدرسه ای… همه ی اون راه های دیگه رو خودم از روی زمین برمی دارم.   نفس عمیقی می کشد و بعد از انداختن ملحفه روی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 28

    رسا بابت شنیدن صحبتهای حامی به گوش های خودش شک داشت. عقد؟ زن؟ طلاق؟ مگر میشد؟ انقدر بی خبر؟!   کمی خم شد تا سرش هم راستا با سر حامی قرار بگیرد و با لحن شوخ و متعجبی گفت:   _ میبینم ک سلطان دم به تله داده!   حتی نمیخواست یک ثانیه ی دیگر از زندگی اش

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 11

    انگشتانم را درهم گره زدم . گوشه ی لبهایم به نشانه ی تردید و بدبینی اندکی به پایین انحنا پیدا کرد .   خوب بود ؟ نمی دانستم !   تمامِ دیشب روی مغزم بود … روی فکرهایم سنگینی می کرد .   شهابی که وقتی از اتاقش خارج شدیم ، باز هم سر حال و شاد بود

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 33

#پارت_33 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• کنار خیابان ایستادم و دستم را برای تاکسی بلند کردم. همین که نگه داشت آدرس خانه باغ را دادم و سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم. به‌خیالش همه‌چیز همین‌قدر راحت بود؟ بعد از چندسال می‌آمد و بدون آنکه آب از آب تکان خورده باشد روابطمان مثل قدیم می‌شد و من بله و چشم قربان گویان هرکاری که

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 43

      شهناز عصبانی بود. دوست داشت زبات دخترک را از حلقش بیرون می کشید. پوزخند زد: متاسفم برات که مادرت بلد نبوده به دخترش احترام به بزرگتر رو یاد بده…!!!     ماهرخ چشم در حدقه چرخاند و چون سعی داشت عصبانی نشود، متذکر شد… -حرف مادرم رو پیش نکش…!!!     شهناز دست به سینه با نگاه

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 340

          نفسی گرفتم و حالا که دیگه راه انکار به روم بسته شده بود به ناچار سرم و به تایید تکون دادم و لب زدم: – فقط.. اومده بودم.. یه سر بزنم.. کاری نداشتم.. ببخشید.. نمی خواستم مزاحم کارتون بشم! – خواهش می کنم.. این جا فعلاً تعطیل شده.. ما هم به خواست خانوم محمدی موندیم

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 248

    خیره تو چشماش می‌خواستم حقیقت رو بفهم که سری به معنی آره تکون داد… با دوتا دستام کلافه دستی رو صورتم کشیدم و‌ پشتم و بهش کردم که صدای ضعیفش با لکنت به گوشم رسید _مَ..من نیومدم بچمو بندازم وبال تو! تو… تو گفتی اومدی بچتو بندازی گردن من اما…. اما مَ…ن حتی نمی‌خواستم بهت بگم به اسرار

ادامه مطلب ...