رمان مانلی پارت ۴۰
#پارت_۴۰ •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• لبهایم از هم باز ماند و مات شده نگاهش کردم. احسان تک سرفهای کرد و چشم و ابرویی برای صورت بیخیال نامی آمد. به سمتم برگشت و نگاهی به صورت خشک شدهام انداخت. _چیشده؟ سریع جواب دادم: الان داری باهام شوخی میکنی دیگه؟ میخوای منو بپیچی تو گونی ببری؟ حالا که قراره هیچکس بهم