روز: تیر ۲, ۱۴۰۲ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان مانلی

رمان مانلی پارت ۴۰

#پارت_۴۰   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• لب‌هایم از هم باز ماند و مات شده نگاهش کردم.   احسان تک سرفه‌ای کرد و چشم و ابرویی برای صورت بی‌خیال نامی آمد.   به سمتم برگشت و نگاهی به صورت خشک شده‌ام انداخت. _چیشده؟   سریع جواب دادم: الان داری باهام شوخی می‌کنی دیگه؟ می‌خوای منو بپیچی تو گونی ببری؟ حالا که قراره هیچکس بهم

ادامه مطلب ...
رمان قایم موشک

رمان قایم موشک پارت ۳۳

    تا میام بشینم دوباره صدای زنگ در بلند می‌شه. حلما می‌گه:   – شوهرت اومد عزیزم؟   لبخندی می‌زنم و از جا بلند می‌شم.   – احتمالا.   در رو که باز می‌کنم برخلاف تصورم با قشنگ ترین صحنه کل عمرم مواجه می‌شم. یه کیک بزرگ و یه دسته گل رز سرخ و امیری که پشتش قایم شده.

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت ۳۵

      _ سدا، عزیزم چی شده؟   روی زانو نشستم، همقدش.   _ پری، لباسم کثیف شد… رفتم دستشویی… ولی…   باید می‌جنبیدم وگرنه سر و صدا باقی اهل خانه را هم بیدار می‌کرد و متوجه غیبت فرهاد می‌شدند، سفته‌هایم، نه…!   دستش را گرفتم.   _ چیزی نیست، دختر خوشگل، الآن می‌ریم لباست رو عوض می‌کنیم… اتفاق

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۲

    چقد از این فاصله شهر و آدماش کوچیکن…تهران با همه ی وسعت و بزرگی و شلوغیش هیچوقت برا من شهر خوش خاطره ای نبود….وقت هایی که اون پایین هاش زندگی کردم یه جور درد کشیدم و حالا که این بالاهام یه جور دیگه….     نفسم رو با درد بیرون میدم و میچرخم سمت ساعت روی دیوار…..  

ادامه مطلب ...
رمان نگار

رمان نگار پارت ۱۰

  یه نیم ساعتی گذشته بود ، دیگه تقریبا تمام چیزای مورد نیاز مو جمع کرده بودم … میخواستم این یه شب آخرو کنار خانوادم بگذرونم …. کاش میدونستن چقدر دوستشون دارم ….. کاش یه ذره واسم ارزش قائل بودن که کارم به اینجا نمیکشید … بغض کردم … واسه خودم …. واسه خودم که معلوم نیست بعد از این

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت ۳

      از جا برخاست و عصبی پیراهنش را صاف کرد: _ نمیتونی منو به کاری مجبور کنی باباخان، نمیتونی منو سر سفره‌ای بذاری که قراره زنی جز گلین کنارم بشینه!   پشت کرد تا از آنجا بیرون برود اما ضربه‌ی مهلک کلام خان، همانند گرز رستم بر سرش کوبیده شد:   _ اگه با افسانه وصلت نکنی، گلین

ادامه مطلب ...

دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

ادامه مطلب ...