رمان حورا پارت 72
انگشت اشاره اش را سمتم گرفت و با عصبانیت داد زد: _ خفه شــو حورا، خفه شو! خفه شدم، ساکت سر جایم نشستم، درد گوشهی لبم از درد قلبم بیشتر نبود، سینهام تیر میکشید، مغزم فریاد میزد، من را فحش میداد! بی عرضه، احمق، ساده، بی عقل و کودن، القابی که مغزم داشت نثار