رمان طلوع پارت ۱۳۰
از لحن حرف زدنش دلگیر میشم و سرمو میندازم پایین…. انگار که دست خودم باشه و به عمد اینکارا رو انجام میدم… همینو به زبون میارم و رو بهش با ناراحتی میگم: یه جوری حرف میزنی انگاری مقصر منم…خوبه هر وقت تو خونت بودم و یکی این در و باز کرد تا با حرفاش و کاراش نابودم نکرد