23 تیر 1402 - رمان دونی

روز: 23 تیر 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”

    💔💔💔💔💔💔💔   🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤   💔💔💔💔💔💔💔   هستین  ؟؟؟ ؟؟ ؟ ؟  ؟ نیستین؟ ؟؟ ؟؟ بیاین ببینین چی آوردم 😂😂   بچم به این نازی 😂😂         👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻     آرشام دیوونه مون 😂😎     👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻  

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 41

      پیرمرد، شعر مشق می‌کرد؛ از بوستان سعدی، گاهی غزلیات حافظ و این اواخر، از حضرت مولانا.   تخصصش نستعلیق بود، خلقش اصالتی داشت مثال‌زدنی و دین و دنیایش، ماه‌طلعت جان.   موقع نوشتن، از معدود لحظاتی بود که آرام می‌شدم.   روحم را تسخیر می‌کرد، شاید هم شیطان را ولو کوتاه، به بند می‌کشید.   رها می‌شدم

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت7

💕📚   -خدافظ چشمام و می بندم… داد می زنه : -همین دل ارام خدافظ؟ بعد اون همه با هم بودن فقط خدافظ؟ نگاش میکنم…. به خدا دوسش دارم….. -اره همین برو – پای کسی دیگه وسط؟ لال میشم… ساکت و صامت… دستم خشک میشه با خودش میخنده. -چطور ممکنه پای کسی دیگه وسط باشه؟ تو عاشق من بودی… انگار

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت6

💕📚 ناباور نگام میکنه… اگه همین الان چشم از چشماش برندارم همه چی و میگم… لو میدم…. میگم کجا بودی اون موقعی که زیر دست و پای… چشمام و می بندم… میبندم تا خفه شم…. لرزش صداش… اتیشم میزنه _ تو این وضعیت شوخیم نمیشه کرد که بگم داری شوخی میکنی . شوخی؟ شوخی که این قدر زشت نمیشه… این

ادامه مطلب ...
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 3

    از نظر خودش از سر ترس احمقانه جمله بندی کرده بود اما از نظر میکائیل رُز هنوز بچه بود و بچه‌گانه حرف زدن برایش طبیعی بود. میکائیل با لذت خیره بود به صورت رُز و لب زد: – پس دزدیدمت بردمت خوردمت آره؟     رز نگاهش رو از میکائیل گرفت ولی میکائیل ساکت نشد: – نه دیگه

ادامه مطلب ...
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت14

『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_14   خب، اولین دستکش پوش اطرافم از لیست مضنونین خط خورد!   محب تمام مدت پیش من بود و ندیدم حتی برای چک کردن ساعت، به گوشیش نگاه بندازه.   پس این آدم مریض که اینقدر به من و زندگیم اشراف داشت کی بود؟!؟!   بعد از اتمام تایم کاری، از کافه نزدیک به شرکت قهوه گرفته

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 6

    گلین با مکث ایستاد: _ شما خانزاده‌اید، به زودی خان روستا هم میشید، ما کی باشیم از شما توضیح بخوایم ارباب؟ چیزی هم بوده باشه بزرگ شمایی، تصمیمش هم با شماست، فکر نکنم نیازی به ادامه‌ باشه، با اجازه‌تون…   گذشت و رفت، ماند نریمان شکسته و شوکه، ناامید به راه رفته‌ی گلین چشم دوخته بود، خدا میداند

ادامه مطلب ...