رمان حورا پارت 80
راوی با دیدن ماشینش، نگاهی دیگر به حلقهی انگشتش انداخت و سپس با ذوق و شعفی که در چهرهاش هویدا بود، به سمتش رفت. در قبل ازینکه برای باز کردنش دست ببرد، باز شد و چقدر حس خوبی بود، نه؟ اینکه کسی در را برایت بگشاید و منتظر آمدنت باشد! سریع نشست و لبخندی به وحید زد: