1 مرداد 1402 - رمان دونی

روز: 1 مرداد 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 80

راوی     با دیدن ماشینش، نگاهی دیگر به حلقه‌ی انگشتش انداخت و سپس با ذوق و شعفی که در چهره‌اش هویدا بود، به سمتش رفت. در قبل ازینکه برای باز کردنش دست ببرد، باز شد و چقدر حس خوبی بود، نه؟   اینکه کسی در را برایت بگشاید و منتظر آمدنت باشد! سریع نشست و لبخندی به وحید زد:

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 294

    چشم غره ای به نیش باز او رفت و سعی کرد اعتنا نکند اما نشد   پنجره های ماشین را پایین کشید و غر زد   _ دارم خفه می‌شم   علیرضا هرهر خندید و نفهمید چطور با اعصاب او بازی میکند!   بالاخره کم آورد   خیابان خلوتی کنار زد و اشاره کرد   _ پوشک پاشه؟

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت26

💕📚 خندمو می خورم و واسش می نویسم: – یکم زود نرفتی جلو؟! خیلی زود پیامم تیک میخوره و جواب میده : – فقط دلم میخواد داداشت این عکسو ببینه .. درسته ازش می ترسم اما وحشی شدنشو دوست دارم! چشاممو با درد می بندم که مامان وارد اتاق میشه… گوشیو قفل میکنم و روی میز میزارم… نگام میکنه… توی

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۱۷

    * * * *   در حال چت کردن با راحله بودم. و نگاهی به جاده ای که داشتیم حرکت می کردیم کردم. با صدای ویبره گوشی نگاهم را از جاده کندم و خیره به گوشی شدم.   *عه پس فرید و بردن کنار تو؟*   و سپس استیکر خنده را فرستاد .با صدای مادر ناگهان صفحه گوشی

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 374

  #تارگت #پارت_374       * – سلام مامان.. خوبی؟ بازم جمعه شد.. من اومدم دیدنت. می بینی؟ یه ماهه که خونه ات و عوض کردی و فاصله ات از جای قبلی خیلی دورتر شده.. ولی بازم میام. چون حس می کنم.. چون حس می کنم هنوز جمعه ها چشم به راهمی.. حتی اگه.. چشمات دیگه برای همیشه بسته

ادامه مطلب ...
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت22

『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_22   بالاخره آخر هفته شد و تونستم کمی کارام رو سر و سامون بدم تا به مهمونی آخر هفته خالم برسم.   تو این تایم هرچی منتظر تماس محب شدم، اتفاقی نیوفتاد. منم دیگه پیگیری نکردم و به حال خودش رهاش کردم.   اگه اون دلش به حال پروندش نمیسوزه و نگرانش نیست، برای چی من باشم!؟

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت25

💕📚   – چی میگی تو؟ معلومه فازت چیه امروز دل آرام ؟ چشمامو می بندم.. خودمو به بدنه ی وان می چسبونم و میگم… – بیا بغلم کن… مگه شوهرم نیستی؟ گیج گیجه،حق داره خودمم نمی‌فهمم چمه،توی وان میاد و کنارم میشینه… سرمو به سینه لخت و خیسش می چسبونم… آروم نمیشم…حس خوب نمی گیرم … قلبم نمیاد رو

ادامه مطلب ...