رمان”ســهم من از تو”پارت41
از جا بلند میشم.. با دیدنم روی آخرین پله می ایسته… سرمو زیر میاندازم و لب میزنم: – سلام جلو میاد… جلوتر… درست مقابلم می ایسته… بوی عطرش دیوونم میکنه… چشامامو می بندم… گرمی دستشو که زیر چونم حس میکنم مثل برق گرفته ها نگاش میکنم: – چیشده صورتت؟ آب دهنمو قورت میدم و بغضم آماده ی شکستنِ… ناباور