8 مرداد 1402 - رمان دونی

روز: 8 مرداد 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 46

    فیلمی که از خودش در باشگاه گرفته بود را چندین و چند بار نگاه کرد و بغضش شکست.   _ بله دیگه، دوماد باید به فکر هیکل و قیافه اش باشه. نا سلامتی دوماده، چشم همه روشه… خوب ورزش کن که اون روز باید بدرخشی عشقم…   هقی زد و پاهایش را روی زمین کوبید.   _ نامرد

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۹

      حرف هایی که بارمان میزنه برا پدرش اینقده سنگین هست که تا چند دقیقه بدون حرفی خیره ی پسرش هست…   چهره ش از بهت درمیاد و اخماش تو هم میره….   _ چی میگی تو؟!….   سر بارمان کج میشه و به مسخره میخنده…   خنده ی حرص دربیارش که تموم میشه زل میزنه به چشمای

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت47

  درو باز میکنه: – برو! – آرشام؟ بلندتر میگه: – برو بیرون! سوار ماشین که میشیم با بالاترین سرعت حرکت میکنه… دستگیره رو محکم میگیرم… نمیدونم کجا میره …توقف میکنه از مغازه خوراکی میخره و باز حرکت میکنه… یک ساعت بعد باز توقف میکنه و از یه مرد هم سن خودش یه کلید می‌گیره… اصلا نمیفهمم چه خبره …

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت46

  دستمو به داشبورد می زارم و نگاش میکنم … این مرد مرده … توی چشماش هیچ نشونی از زندگی نیست… – آرتان؟ میشنوی صدامو؟ توروقران صبرکن… بریم پیش پدر و مادرت …بعد..   – هیچی نگو دلی وگرنه ترمز میکنم و همینجا جات میزارم! سکوت میکنم… خفه میشم…. خدا خدا میکنم آرشام خونه نباشه… اگه باشه… اگه خونه ب

ادامه مطلب ...
رمان آتش شیطان

رمان آتش شیطان پارت29

『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_29   به خونه رسیدم و بعد از پارک کردن ماشین، پلاستیک خرید هایی که سر راه، خریده بودم رو از عقب ماشین برداشتم‌.   جلو واحد خانوم جلالی که همیشه از پنی نگه داری می‌کرد، ایستاده و زنگ خونش رو زدم.   کمی طول کشید تا در رو باز کنه. خانوم جلالی یه پیرزن خوش برخورد و

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 188

    سرش رو تکون داد: -بریم داخل..خیس شدی..مریض میشی باز..   باز؟!..منظورش چی بود؟..   گنگ نگاهش کردم که بی توجه بهم دستم رو کشید و بردم سمت خونه…   در رو باز کرد و دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد داخل و گفت: -برو تو..من برم ساکمو بیارم..لباسام خیس شده..   خودم رو کشیدم عقب و

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 61

        راوی   عمارت حکم زندان را برایش داشت ولی مجبور بود. بعضی وقت ها مجبوری پا روی خواسته هایت بگذاری تا بتوانی در آرامش زندگی کنی…! زندگی که خیلی بیش از این ها جای کار داشت…!     بدون نگاهی به ان دو عجوزه که خواهر شوهر هایش محسوب می شدند، نگاهی کوتاه و کدری به

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت45

  _ببخشید که بی اجازه گوشیتو چک کردمو شمارشو برداشتم … ولی تو خودت جرعتشو نداشتی.. مجبور شدم بزارمت توی عمل انجام شده ! روی کاناپه می شینم… تموم تنم می لرزه… پرهام گوشیو سمتم می گیره : – اگه دوست داشتی سَندم واسش رو کن..من تنهاتون میزارم! میخواد بره که با التماس مچشو میگیرم: _میزاشتی بچشو سقط کنم بعد

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 380

          آدمی که درست یک سال و چهار ماه از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت.. آدمی که اصلاً شبیه اون آخرین باری که دیده بودمش نبود.. در حالی که فکر می کردم.. اگه یه روزی.. یه جایی دوباره ببینمش.. چهره اش به خاطر اون آتیش سوزی جوریه که از شرم و خجالت نمی تونم

ادامه مطلب ...