رمان شاه خشت پارت 45
از کنار پریناز که گردن میکشید برای دیدن باغ رد شدم و با پنجه دست پشت گردنش را گرفتم، مثل گرفتن یک گربهٔ فضول! _ ولم کن، میگم گردنمو ول کن! _ برو بالا ببینم، بجنب. از پلهها بالا میرفت، پاکوبان و عصبی! خندهدار بود، این ادا و اطوار جدید. وارد اتاق