رمان آووکادو پارت 73
لبهایم را روی هم فشرده و سمتش برمیگردم… عینک آفتابیاش را به چشم زده و از پشت آن شیشههای دودی نگاهم میکند – گفتم ممنونم… لبهایش به یک طرف کش میروند و نگاه لعنتیاش را نمیتوانم از پشت آن عینک ببینم… – آفرین.. چیزای خوب هم بلدی بگی انگار! سمت شیشه میچرخم و او