رمان طلوع پارت ۱۴۴
* _ می تونی بلند شی؟… سرم رو به معنی آره تکون میدم و با کمک دستام بلند میشم….برعکس من که ناراحتی چمبره زده گوشه ی دلم، بارمان و خواهرش خوش حال خوش حالن…. از اتاق بیرون میزنم و با دیدن وسایل جمع شده کنار در نیش اشک به چشمام هجوم
* _ می تونی بلند شی؟… سرم رو به معنی آره تکون میدم و با کمک دستام بلند میشم….برعکس من که ناراحتی چمبره زده گوشه ی دلم، بارمان و خواهرش خوش حال خوش حالن…. از اتاق بیرون میزنم و با دیدن وسایل جمع شده کنار در نیش اشک به چشمام هجوم
××× میکائیل – بُکشش… فقط بکشش میکائیل! کاری ندارم الانشم با یه مرده فرق نداره، من میخوام زیر خاک بره فاتحشو بخونم یه آدم چقدر میتوانست تا این حد بوی تعفن بدهد؟ که حتی از پشت تلفن هم نشه تحملش کرد؟ میکائیل دستی به صورتش کشید: – کشتن یه آدمی که رو تخت بی
پشتچشمی نازک کرد. _ ها بله. بقکرده از جایم بلند شدم. _ من میرم اتاق. فرهاد رو به من جواب داد: _ آماده شو بعدش بریم استخر. حوصله مخالفت نداشتم، البته چرا مخالفت؟ اصلاً چه چیزی بهتر از استخر. «باشه» را زیرلب گفتم و از آشپزخانه بیرون میآمدم که… تاجی
فصل دوم حتی صدای نفساشو نمیشنوم… عصبیم… فکر نمیکردم برسم به جایی که بخوام زندگیشونو درست کنیم… عجب دنیای مزخرفی… – گفتی منو دوست نداشتی… آرتانو که داری؟ پس جون بکن تا حفظش کنی. مگه نمیگی حق داره؟ جا نزن پس یه غلطی کردی پاش وایسا مقصر اصلی اصلا من. خب که چی؟ کاری ازت برمیاد؟ – دوست
فصل دوم – یکم بخواب فردا دادگاه داری مثلا فضول ! میخندم. عمو فریدون با سینی آبمیوه و کیک میرسه. کنارم میشینه و میگه: – بهتری؟ – بله ممنون! زیر لب خوبه ای میگه و رو به آرشام میگه: – بیا بشین آبمیوه بخور کم اونو بکش – میل ندارم! اینو میگه و جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز میکشه.
پشت در که ایستاد، با انگشت آزادش در زد، صدای خان را که شنید سر به زیر در را گشود و داخل شد. بی حرف سینی را مقابلشان روی میز قرار داد، چرخید که بیرون برود اما خان مانع شد: _ وایسا دخترجان… ایستاد و با مکث به سمتش برگشت: _ بله اقاخان؟ همه اقاخان
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_42 حسابی ازش تشکر کرده و عزم رفتن کردم. لحظه خداحافظی تو بغل هردو حسابی چلونده شدم و کلی نصیحت شنیدم. تو بغل حامد بودم، که آخر زیر گوشم گفت: – فکر نکن متوجه نشدم بچه! اون که از پیچوندن سفرت، اینم که هوس گوش کردن به داستان عاشقانه زد به سرت! بعد از سفرت دوست
خیره به آن تکه کاغذ مستطیلی سفید رنگ، زانوهایش را در آغوش کشید. تمام دقایقِ بعد از رفتن حاج خانم را، بدون حرکت به اسم درشت حامی زل زده بود. پلک های لرزانش را تکان داد و آهی کشید. چشمانش میسوخت، از خیرگی بود یا… حتما که از خیره ماندن بیش از حد بود، هیچ یا ای