23 مرداد 1402 - رمان دونی

روز: 23 مرداد 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 49

_ می‌خوام دستم رو بردارم از پشت کمرت، ولی معلق می‌مونی… فقط ریلکس باش. دستش را برداشت، اول ترسیدم ولی حس خوب معلق بودن روی آب باعث شد بر خودم مسلط شوم. _ واقعاً روی آب موندم! باورم نمی‌شه. _ الآن فقط یادگرفتی که معلق باشی، مرحله بعد اینه که توی آب حرکت کنی. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 299

    اتومبیل توقف کرد   یکی از بادیگارد ها در را باز کرد و به محض پیاده شدن صدای دلارای را شنید   _ هاوژین؟   پوزخند زد باز هم هاوژین!   دلارای دخترش را می‌خواست و هاوژین هم مادرش را!   دلارای بخاطر بچه او را رها کرده بود و حالا هم نگران از دست دادنش بود  

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۲۵

    انگار این حرف بی بی کافی بود که همه ساکت شدن حتی خودم فرنود بالا رفت.و مادر با صدای آرام گفت:   _سفره رو بندازید الان حامد میاد.   فیروزه نگاهی به مادر کرد و با لبخند خجسته گفت: _نگو تابان.سر یه حرف ساده ناراحت شدی. که باور نمی کنم   مادر پشت چشمی به من نازک کرد

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 60

      ابروش بالا پرید…   توی اون فضای عجیب غریب یکم به هم زل زدیم.   اونو نمی‌دونم به چی داشت فکر می‌کرد اما من محو جمال یار شده بودم!   برعکس انتظارم چیزی نگفت و سرشو برای دیدن صفحه‌ی لپ‌تاپش خم کرد.   بادم خالی شد.   این چه واکنشیه مرد…   خیر سرم ازت تعریف کردم.

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 236

        یزدان نگاه عصیانگر و برافروخته اش را روی گندم انداخته بود و خیال بلند کردنش را هم نداشت ………… انگار تنها منتظر یک حرف اضافه ، یک خطای جدید از گندم بود تا به او درسی بدهد که در تاریخ ثبتش کنند .       بدون آنکه نگاه خیره و افسار گسیخته و آتش گرفته

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 89

      به سمتش برگشتم و با همان اخم‌های درهم گفتم: _ وحید جان، حواست هست چی میگی؟ لاله بارداره، بچه‌ی قباد تو شکمشه، واقعا فکر کردی من جایگاهی برام مونده؟ مونده باشه هم نمیخوامش…   با غم خیره‌ام شد، جنس نگاهش از ترحم نبود، همین خیالم را راحت میکرد، تمام حرف‌ها و کمک‌هایش را صرفا پای حس برادرانه

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 393

          خواست از همون جا چیزی بگه که دست انداختم و با خشم شالم و از رو سرم کشیدم و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنم شدم: – خیلی خسته ام.. بیا زود کارت و انجام بده و برو! سریع اومد تو و در و بست.. منم خیره تو چشمای متعجبش.. داشتم جون می کندم تا

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت83

#فصل دوم   – اره ولی…. امیدوارم تموم شه این کینه و ناراحتیا… دیروز بعد مدت ها دلم میخواست بغلش کنم و بگم مبارکه داداش…. ولی……   دستامو گردنش میندازم: – من بمیرم واسه دل مهربونت عزیزم !ناراحت نباش – خدا نکنه عشقم، تو واسه من فقط زندگی کن با همین لبخندای خوشگلت… تلخیارو بریز دور! بذار بعد این همه

ادامه مطلب ...