رمان سال بد پارت 31
شهاب داغی چندش آور و عذاب دهنده ای زیر پوستش احساس می کرد : – نه ! معلومه که نه ! با چنان لحنی گفت … نگاه عماد حتی عمیق تر و سنگین تر شد . باز درون صندلی اش با حالتی راحتیِ تکبر آلود فرو رفت … . – گفتم اگه می خوایش …
شهاب داغی چندش آور و عذاب دهنده ای زیر پوستش احساس می کرد : – نه ! معلومه که نه ! با چنان لحنی گفت … نگاه عماد حتی عمیق تر و سنگین تر شد . باز درون صندلی اش با حالتی راحتیِ تکبر آلود فرو رفت … . – گفتم اگه می خوایش …
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_47 دستاش همچنان صورتم رو به احاطه گرفته بود و دستای من هم گردن اون رو! بدون اینکه ازش جدا بشم، فقط صورتم رو کمی ازش فاصله دادم. بالاخره چشماش رو باز کرد و بهم خیره شد. از نگاهش خوندم که فکرش زیادی درگیر شده، اما درگیر چی؟! لبخندی زده و پشت موهاش
همان لحظه که کیمیا لباسش را درست کرد، مادرش هم با دو کیسهی خرید داخل شد، که با دیدن کیمیای سر پا و وحید نشسته و کوسن به بغل، لحظهای چشم ریز کرد: _ سلام علیکم، خوش اومدین بچهها… کیمیا سریع به سمتش برگشت و با لبخند سلام کرد و خسته نباشید گفت، برای گرفتن کیسههای
فصل دوم سر بلند میکنم و با چشمای اشکی نگاش میکنم: – هست که همیشه پشت من بودی هست که زندگی دلیو درست کردی … به بچش رحم کردی، تو ذاتت خوبه بخدا ، چرا میخای به زور بگی بدی … تو اگه یه روز یه کاری کردی چون راه دیگه نداشتی… چشماتو عشق کور کرده بود! – فعلا
و با دیدن چهره ی خسته پدر ،دستم را به سمتش گرفتم: _سلام بابا جون خوش اومدی صفا اوردی پدر خنده ی کوتاهی کرد از صورتش خستگی میبارید. کاش امروز به جای اینکه داخل خانه یا پیش فرید میماندم میرفتم پبش پدر و به او کمک می کردم .مادر غذا ها را در سفره چیده
_ ببینمت….. بی حس میچرخم طرفش….نیم نگاهی بهم میندازه و دوباره به رو به روش نگاه میکنه…. _ چته تو؟…این اداها چیه از خودت در میاری؟… ادا…..نه ادا نیست….نمیدونم شایدم باشه….ولی من یه درصد هم دوست نداشتم بچم دختر باشه…. _ کجا سیر میکنی طلوع؟…دختر پسرش چه فرقی داره
انگار از قبل توسط مهناز توجیه شده بود که تایید نهایی با منه و الآنم انقدر تند و هولزده داشت همه توانایی هاش و یکی یکی رو می کرد.. که توجه من و جلب کنه تا یه وقت نگم من احتیاج به سرایدار و نگهبان ندارم! با این که ترجیح می دادم به جز خودم و
فصل دوم «**ارشام**» آماده میشم تا زودتر برم سر کار… خستم… بی حوصلم… عصبیم… کار مدلینگم اعصاب و حوصله میخواد که ندارم… رستوران عمو جاوید ولی جای دنج و ارومیه… از دیشب دیگه خبری از گندم نیست… عجیب که تا الانم نیومده اینجا به هر بهونه ای….. درو باز میکنم و بیرون میرم نمیدونم صداش کنم یا نه،