29 مرداد 1402 - رمان دونی

روز: 29 مرداد 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 53

      باز هم همان کاری که حامی را به مرز جنون میرساند تکرار کرد. موهایش را بدون نگرانی بهم ریخت. هیچ چیزش به دامادها نمیماند که نگران مدل موهایش باشد.   _ حامی که زیر میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه عشق، زیر گرفت!   برخلاف پدرش، بردیا خوب بلد بود در هر موقعیتی لبخند روی لبهایش بیاورد.

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 75

    دخترک تپل و زیبای توی عکس باعث می‌شود دست دراز کنم و قاب عکس را بردارم تا از نزدیک‌تر ببینمش ولی درست وقتی که از روی میز برش می‌دارم، در اتاق باز می‌شود.   تکان شدیدی می خورم و ناخودآگاه انگشتانم شل می‌شوند و قاب عکس با صدای بلندی روی سرامیک‌ها می‌افتد و صدای شکستن شیشه‌اش توی اتاق

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 195

      سورن هم خندید و چیزی نگفت..   کمی تو سکوت سپری شد تا اینکه دست بردم داخل کیفم و گوشیم رو دراوردم…   وارد پیجم شدم و گفتم: -سورن من اینطوری طاقت نمیارم..باید این روز خوشگل رو ثبت کنیم…   با تعجب نیم نگاهی به گوشی توی دستم انداخت و گفت: -یعنی چیکار کنیم؟!..   گوشی رو

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت آخر

#فصل دوم       سمتم میاد… منم بغل میکنه….   – مبارکه گندم جان… ولی عروس شَل ندیده بودم .   میخنده به دستم اشاره میکنه اطرافش و نگاه میکنه و اروم میپرسه :   _آرتان نیومده؟ دلم واسش تنگ شده گوسفند. ارشام بی تفاوت میگه:   – هنوز که نیومده   – میاد… بشینید من برم یه قری

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 303

    فکرش متمرکز کار نمی‌شد   نمیتوانست تمرکز کند   خیال هاوژین که با آن وضع او را دست علیرضا رها کرده بود و دلارای آرامش نمی‌گذاشت   پوف کشید   مثل مردهای متاهل شده بود!   ازدواج و پدر شدن این شکلی بود؟! مرد های دیگر چطور همه چیز را هندل میکردند؟!   او حتی دقیقه ای نمی‌توانست

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 70

[vc_column_text] شهریار از این کنایه هیچ خوشش نیامد که با اخطار گفت: این چندمین باریه که داری توهین می کنی… درسته شهناز باهات مشکل داره اما اینقدر بی انصاف نیست که بخواد پای اون کثافت و به اینجا باز کنه…!!! ماهرخ حرص می خورد. برای انکه موضوع به طور کامل کوتاه شود، گفت: باشه حق با توئه من اشتباه می

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 398

        در صورتی که می دونستم همچین چیزی نیست و درین.. حتی امروز.. توی اون لباسای سر تا پا مشکی.. با چهره بدون آرایش که دیگه هیچ شادابی و طراوتی توش دیده نمی شد و با همون نگاه غمزده اش هم.. خیلی راحت می تونست دلبری کنه.. لبخندم پر کشید و از روی صفحه گوشیم.. انگشتم و

ادامه مطلب ...