30 مرداد 1402 - رمان دونی

روز: 30 مرداد 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 93

        بعد از پر کردن فرم پذیرش و دادن تمامی مشخصات، به سراغ کیمیا برگشت، روی یکی از صندلی‌ها نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود. نفس عمیقی کشید و کنارش نشست که کیمیا را متوجه خود ساخت.   _ لاله حامله‌س…   کیمیا پوزخندی زد، به صندلی تکیه داد و دستانش را روی سینه قفل

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 304

      دومین آسانسور فقط با کارتی که دست آلپ‌ارسلان یا مهمان های ویژه اش بود باز می‌شد   کارت اتاق را به صفحه چسباند و در باز شد   اسما میان رقص با بازو به دست حوریا کوبید و با چشم آن سمت را نشان داد   حوریا بهت زده از حرکت ایستاد   باورش نمی‌شد با چهره

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۸

    چشمام هنوزم خیره ی گوشی تو دستمه و مات و مبهوت بهش نگاه میکنم…..     حرفاش برای هزارمین بار تو ذهنم مرور میشه‌‌….     ( نمیذارن بهت نزدیک شم وگرنه خیلی وقت پیش میومدم)….   ( خیلی وقته که پیدات کردم)…   (اونی که اعدام کردن پدرت نبود….من پدرتم…بدون اینکه بخوام ذهنت رو درگیر کنم آزمایش

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 83

      صورتمو با حوله پاک کردم و کارتی که دکتر لحظه‌ی آخر و قبل از خروج از اتاق بهم دادو از روی میز برداشتم.   برای چند ثانیه به کارت خیره شدم و بعد هم با احتیاط اونو توی کشوی‌ میز گذاشتم‌.   هنوز حرف‌های زیادی برای زدن و سوال‌های بیشتری برای پرسیدن دارم.   هرچند قلبم برای

ادامه مطلب ...

رمان جرئت و شهامت پارت ۲۸

  پنجره را باز کردم،حوصله ام به اندازه ی کافی سر رفته بود.   صدای مهیب جای خود را با صدای نم باران گرفته بود . هوای خنکی صورتم را نوازش می کرد   نمیدانم چقدر به این پنجره نگاه کردم.  احساس کردم زن دایی به اندازه ی کافی دیر کرده است.   به سمت اتاق حرکت کردم و مانتو

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 239

      گندم در حالی که خجالت زده گوشه لبش را می گزید ، نفس عمیقی کشید …………. با یزدان راحت بود . با او تعارف نداشت ، اما بودن در آغوشش آن هم در حالی که یزدان اینچنین از آغوش آرام بخش او تعریف میکرد ، معذبش می نمود .       گندم همانطور بی تحرک سر

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 399

        راضی از این که دوباره ساحل و که از شانس خوبم بیکار بود.. به عنوان منشی همراه خودم به این شرکت آوردم.. لبخندی به روش زدم و سرم و تکون دادم: – بفرستش بیاد تو! – چشم! راه افتاد بره و منم بعد از بستن فولدرهای لپ تاپم.. بلند شدم تا برم تو سرویس اتاق و

ادامه مطلب ...